نه تو می مانی نه اندوه و نه هيچ يک از مردم اين آبادی                            

به حباب نگران لب يک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت



برای مشاهده اشعار روی عکس های پايين کليک نماييد.
Click on photos below to view lyrics

شب را نوشيده ام

و بر اين شاخه های شکسته می گريم.

مرا تنها گذار

ای چشم تبدار سرگردان !

مرا با رنج بودن تنها گذار.

مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.

مگذار از بالش تاريک تنهايی سر بردارم

و به دامن بی تار و پود روياها بياويزم.

سپيدی های فريب

روی ستون های بی سايه رجز می خوانند.

طلسم شکسته خوابم را بنگر

بيهوده به زنجير مرواريد چشم آويخته.

او را بگو

تپش جهنمی مست !

او را بگو: نسيم سياه چشمانت را نوشيده ام.

نوشيده ام که پيوسته بی آرامم.

جهنم سرگردان!

مرا تنها گذار.

به سراغ من اگر می آييد

به سراغ من اگر می آييد

پشت هيچستانم

پشت هيچستان رگ های هوا پر قاصد هايی است

که خبر می آرند از گل وا شده ی دورترين نقطه ی خاک

پشت هيچستان چتر خواهش باز است

تا نسيم عطشی در بن برگی بدود

زنگ باران به صدا می آيد

آدم اينجا تنهاست

و در اين تنهايی سايه ی نارونی تا ابديت جاريست

به سراغ من اگر می آييد

نرم و آهسته بيا ييد که مبادا ترک بردارد چينی نازک تنهايی من

طنين...

درها به طنين های تو وا کردم

هر تکه را جايی افکندم

پر کردم هستی ز نگاه

بر لب مردابی

پاره ی لبخند تو بر روی لجن ديدم

رفتم به نماز

در بن خاری ، ياد تو پنهان بود

برچيدم ، پاشيدم به جهان

بر سيم درختان زدم آهنگ ز خود روييدن ، و به خود گستردن...

و شياريدم شب يک دست نيايش :

افشاندم دانه ی راز

و شکستم آويز فريب

و دويدم تا هيچ

و دويدم تاچهره ی مرگ

تا هسته ی هوش

و فتادم بر صخره ی درد

از شبنم ديدار تو تر شد انگشتم ، لرزيدم !!!

وزشی می رفت از دامنه ای ، گامی همره او رفتم

ته تاريکی ، تکه خورشيدی ديدم

خوردم ، و زخود رفتم ، و رها بودم

تا شقايق هست...

شب آرامی بود

می روم در ايوان، تا بپرسم از خود

زندگی يعنی چه؟

مادرم سينی چايی در دست

گل لبخندی چيد، هديه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا

لب پاشويه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد

شعر زيبايی خواند و مرا برد، به آرامش زيبای يقين...

با خودم می گفتم :

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاريست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنيا جاريست

زندگی، آبتنی کردن در اين رود است

وقت رفتن به همان عريانی؛ که به هنگام ورود آمده ايم

دست ما در کف اين رود به دنبال چه می گردد؟

هيچ !!!

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شايد اين حسرت بيهوده که بر دل داری

شعله گرمی اميد تو را، خواهد کشت

زندگی درک همين اکنون است

زندگی شوق رسيدن به همان

فردايی است، که نخواهد آمد

تو نه در ديروزی، و نه در فردايی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شايد اين خنده که امروز، دريغش کردی

آخرين فرصت همراهی با، اميد است

زندگی ياد غريبی است که در سينه خاک

به جا می ماند

زندگی، سبزترين آيه، در انديشه برگ

زندگی، خاطر دريايی يک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفايی يک مزرعه، در باور بذر

ززندگی، باور درياست در انديشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آيينه عشق

زندگی، فهم نفهميدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنيای وجود

تا که اين پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی اين پنجره را دريابيم

در نبنديم به نور، در نبنديم به آرامش پر مهر نسيم

پرده از ساحت دل برگيريم

رو به اين پنجره، با شوق، سلامی بکنيم

زندگی، رسم پذيرايی از تقدير است

وزن خوشبختی من، وزن رضايتمندی ست

زندگی، شايد شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شايد آن لبخندی ست، که دريغش کرديم

زندگی زمزمه پاک حيات ست، ميان دو سکوت

زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهايی ست

من دلم می خواهد،

قدر اين خاطره را ، دريابيم

زنگی رفتن وراهی شدن است ...

من و تو دير زمانی است که خوب می دانيم

چشمه آرزو های من و تو جاری است

ابرهای دلمان پربارند

کوه های ذهن و انديشه ما پا برجا

دشت های دلمان سبز و پر از چلچله ها

روز ما گرم و شب از قصه ديرين لبريزد

من و تو می دانيم

زندگی آوازی است که به جان ها جاری است

زندگی نغمه سازی است که در دست نوازشگر ما است

زندگی لبخندی است که نشسته به لبان من و تو

زندگی يک رويا است که تو امروز به آن می نگری

زندگی يک بازی است که تو هر لحظه به آن می خندی

زندگی خواب خوش کودک احساس من است

زندگی بغض دل توست به هنگام سحر

زندگی قطره اشکی است فروريخته بر گونه تو

زندگی آن رازی است که نهفته است به چشم گل سرخ

زندگی حرف نگفته است که تو می شنوی

زندگی يک روياست که به خوابش بينی

زندگی دست نوازشگر توست

زندگی دلهره و ترس درون دل توست

زندگی اميدی است که تو در نگاه من می جويی

زندگی عشق نهفته است به انديشه تو

زندگی اين همه است

من و تو می دانيم

زندگی يک سفر است

زندگی جاده و راهی است به آن سوی خيال

زندگی تصويری است که به آئينه دل می بينی

زندگی رويايی است که تو ناديده به آن می نگری

زندگی يک نفس است که تو با ميل به جانت بکشی

زندگی منظره است، باران است

زندگی برف سپيدی است که بر روح تو بنشسته به شب

زندگی چرخش يک قاصدک است

زندگی يک رد پايی است که بر جاده خاکی فرو افتادست

زندگی بوی خوش نسترن است

بوی ياسی است که گل کرده به ديوار نگاه من و تو

زندگی خاطره است

زندگی ديروز است

زندگی امروز است

زندگی آن شعری است که عزيزی نوشته است برای من و تو

زندگی تابلو عکسی است به ديوار اتاق

زندگی خنده يک شاه پرک است بر گل ناز

زندگی رقص دل انگيز خطوط لب توست

زندگی يک حرف است، يک کلمه

زندگی شيرين است

زندگی تلخی نيست

تلخی زندگی ما همچو شهد شيرين است

من و تو می دانيم

زندگی آغازی است که به پايان راهی است

زندگی آمدن و بودن و جاری شدن است

زندگی رفتن خاموش به يک تنهايی است

من و تو می دانيم

زندگی آمدن است

زندگی بودن و جاری شدن است

زندگی رفتن و از بودن خود دور شدن است

زندگی شيرين است

زندگی نورانی است

زندگی هلهله و مستی و شور

زندگی اين همه است

من و تو می دانيم

زندگی گرچه گهی زيبا نيست

يا که تلخ است و دگر گيرا نيست

رسم اين قصه همين است و همه می دانيم

که نه پايدار غم است و نه که شاد می مانيم

زندگی شاد اگر هست و يا غمناک است

نغمه و ترانه و آواز است

بانگ نای باشد اگر يا که آواز قناری به دشت

زندگی زيبا است

من و تو می دانيم

اشک و لبخند همه زندگی است

ناله و آه و فغان زندگی است

آمدن زندگی است

بودن و ماندن و ديدن همه يک زندگی است

رفتن و نيست شدن زندگی است

اين همه زندگی است

من و تو می دانيم

زندگی، زندگی است...

کنار تو تنهاتر شدم...

کنار تو تنهاتر شده ام

از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده است

از من تا من ، تو گسترده ای

با تو برخوردم ، به راز پرستش پيوستم

از تو به راه افتادم ، به جلوه ی رنج رسيدم

و با اين همه ای شفاف

و با اين همه ای شگرف

مرا راهی از تو به در نيست

زمين باران را صدا می زند ...

من تو را :

حرفی نيست.....

تو مرا ياد کنی يا نکنی

باورت گر بشود ، گر نشود

حرفی نيست

اما

نفسم می گيرد

در هوايی که نفس های تو نيست !

من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن

من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن

من نديدم بيدی سايه اش را بفروشد به زمين

رايگان می بخشد نارون شاخه ی خود را به کلاغ

هر کجا برگی هست شور من می شکفد

مثل يک گلدان می دهم گوش به موسيقی روييدن

قشنگ يعنی چه؟

قشنگ يعنی چه؟

قشنگ يعنی تعبير عاشقانه اشکال

و عشق ، تنها عشق

ترا به گرمی يک سيب می کند مانوس.

و عشق ، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد ،

مرا رساند به امکان يک پرنده شدن.

من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن

هيچ کس با من نيست

مانده ام تا به چه انديشه کنم

مانده ام در قفس تنهايی

در قفس می خوانم.

چه غريبانه شبی است

شب تنهايی من ،

پشت دريا شهری است

قايقی خواهم ساخت

قايقی خواهم ساخت،

خواهم انداخت به آب.

دور خواهم شد از اين خاک غريب

که در آن هيچ‌کسی نيست که

در بيشه عشق

قهرمانان را بيدار کند.

قايق از تور تهی

و دل از آرزوی مرواريد،

هم‌چنان خواهم راند.

نه به آبی‌ها دل خواهم بست

نه به دريا-پريانی

که سر از خاک به در می‌آرند

و در آن تابش تنهايی ماهی‌گيران

مي‌فشانند فسون از سر گيسوهاشان.هم‌چنان خواهم راند.

هم‌چنان خواهم خواند:

"دور بايد شد، دور.

مرد آن شهر اساطير نداشت.

زن آن شهر به سرشاری يک خوشه انگور نبود.

هيچ آيينه تالاری،

سرخوشی‌ها را تکرار نکرد.

چاله آبی حتی،

مشعلی را ننمود.

دور بايد شد، دور.

شب سرودش را خواند،

نوبت پنجره‌هاست.

"هم‌چنان خواهم خواند.

هم‌چنان خواهم راند.

پشت درياها شهری است

که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.بام‌ها جای کبوترهايی است

که به فواره هوش بشری می‌نگرند.

دست هر کودک ده ساله شهر،

خانه معرفتی است.

که به يک شعله،

به يک خواب لطيف.

خاک، موسيقی احساس تو را می‌شنود

و صدای پر مرغان اساطير می‌آيد در باد.پشت درياها شهری است

که در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است.

شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند.پشت درياها شهری است!

قايقی بايد ساخت.

وعشق..........

و عشق

تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد

مرا رساند.

به امکان يک پرنده شدن

حرف ها دارم!!!

حرف ها دارم

با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم

و زمان را با صدايت می گشايی

چه ترا دردی است.

کز نهان خلوت خود می زنی آوا

و نشاط زندگی را از کف من می ربايی ؟ ،

در کجا هستی نهان ای مرغ ،

زير تور سبزه های تر ،

يا درون شاخه های شوق ؟ ،

می پری از روی چشم سبز يک مرداب ،

يا که می شويی کنار چشمه ادارک بال و پر ؟ ،

هر کجا هستی ، بگو با من ،

روی جاده نقش پايی نيست از دشمن ،

آفتابی شو ،

رعد ديگر پا نمی کوبد به بام ابر ،

مار برق از لانه اش بيرون نمی آيد ،

و نمی غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا ،

روز خاموش است ، آرام است ،

از چه ديگر می کنی پروا ؟ ،

هيچکس با من نيست...

هيچ کس با من نيست

مانده ام تا به چه انديشه کنم

مانده ام در قفس تنهايی

در قفس می خوانم.

چه غريبانه شبی است

شب تنهايی من ،

تا شقايق هست زندگی بايد کرد...

لب آبی

گيوه هارا کندم و نشستم،پاها در آب:

"من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هشيار است!

نکند اندوهی ،سر رسد از پس کوه.

چه کسی پشت درختان است؟

هيچ ،می چرد گاوی در کرد.

ظهر تابستان است.

سايه ها می دانند ،که چه تابستانی است.

سايه هايی بی لک،

گوشه ای روشن و پاک،

کودکان احساس!جای بازی اينجاست.

زندگی خالی نيست:

مهربانی هست ، سيب هست، ايمان هست.

آری

تا شقايق هست ، زندگی بايد کرد.

در دل من چيزی است ، مثل يک بيشه نور

مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه

دور ها آوايی است که مرا ميخواند.

دچار بايد بود .... دچار يعنی عاشق.

چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايی.

چقدر هم تنها!

خيال می كنم

دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.

دچار يعنی

عاشق.

و فكر كن كه چه تنهاستد

اگر كه ماهی كوچك، دچار آبی دريای بيكران باشد.

چه فكر نازك غمناكي!

و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.

و غم اشاره محوی به رد وحدت اشياست.

و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.

نه، وصل ممكن نيست،

هميشه فاصله ای هست.

اگر چه منحنی آب بالش خوبی است

برای خواب دل آويز و ترد نيلوفر،

هميشه فاصله ای هست.

دچار بايد بود

وگرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف

حرام خواهد شد.

هميشه عاشق تنهاست.

و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست.

و او و ثانيه ها می روند آن طرف روز.

و او و ثانيه ها روی نور می خوابند.

و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را

به آب می بخشند.

و خوب می دانند.

كه هيچ ماهی هرگز

هزار و يك گره رودخانه را نگشود.

زيباترين قسم سهراب سپهری

نه تو می مانی نه اندوه و نه هيچ يک از مردم اين آبادی

به حباب نگران لب يک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم خواهد رفت آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عريانند

به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آيينه نه آيينه به تو خيره شده ست

تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خنديد

و اگر بغض کنی آه از آيينه دنيا که چه ها خواهد کرد!

گنجه ديروزت پر شد از حسرت و افسوس و چه حيف...

بسته های فردا همه ای کاش ای کاش

ظرف اين لحظه وليکن خاليست!

ساحت سينه پذيرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسيد در اين خانه بر او باز مکن

تا خدا يک رگ گردن باقيست

تا خدا مانده به غم وعده اين خانه مده..

پيام روز

فصل نامه سهراب سپهری

زمينهٔ کاری شعر نو
زادروز ۱۵ مهر ۱۳۰۷
کاشان، ايران
مرگ ۱ ارديبهشت ۱۳۵۹ (۵۱ سال)
بيمارستان پارس تهران
مليت ايرانی
محل زندگی کاشان، تهران، اصفهان
علت مرگ سرطان خون
جايگاه خاکسپاری امامزاده سلطان‌علی‌بن
محمد باقر، مشهد اردهال
پيشه شاعر، نقاش و مدرّس
هنرستان هنرهای زيبا
همسر(ها) مجرد

اخبار

مشخصات مرورگر

آمار بازديد

افراد آنلاین : 1 نفر
بازدید امروز : 17 نفر
بازدید دیروز : 22 نفر
بازدید کل : 179480 نفر