ياد باد آن كه ز ما وقت سفر ياد نكرد          به وداعی دل غمديده ما شاد نكرد


دل به اميد صدايی كه مگر در تو رسد          ناله ها كرد در اين كوه كه فرهاد نكرد

حافظ شیرازی
براي مشاهده اشعار روی عکس های پايين کليک نماييد.
Click on photos below to view lyrics

الا يا ايها الساقی ادر كاسا و ناولها
ز روی دوست دل دشمنان چه دريابد
چنان بردند صبر از دل كه تركان خوان يغما را
ندانم از چه سبب رنگ آشنايی نيست
دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
چه قيامت است جانا كه به عاشقان نمودی
حافظ ز ديده دانه اشكی همی فشان
سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
نااميد از در رحمت مشو ای باده پرست
آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
درد عشق است و جگرسوز دوايی دارد
هر كس كه اين ندارد حقا كه آن ندارد
نيست در شهر نگاری كه دل ما ببرد
دل ضعيفم از آن م يكشد به طرف چمن
نثار خاك ره آن نگار خواهم كرد
من چه گويم كه تو را نازكی طبع لطيف

الا يا ايها الساقی ادر كاسا و ناولها

الا يا ايها الساقی ادر كاسا و ناولها

كه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشكل ها

به بوی نافه ای كاخر صبا زان طره بگشايد

ز تاب جعد مشكينش چه خون افتاد در د لها

مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم

جرس فرياد می دارد كه بربنديد محم لها

به می سجاده رنگين كن گرت پير مغان گويد

كه سالك بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها

شب تاريك و بيم موج و گردابی چنين هايل

كجا دانند حال ما سبكباران ساح لها

همه كارم ز خود كامي به بدنامی كشيد آخر

نهان كی ماند آن رازی كز او سازند محف لها

حضوری گر همی خواهی از او غايب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنيا و اهملها

ز روی دوست دل دشمنان چه دريابد

صلاح كار كجا و من خراب كجا

ببين تفاوت ره كز كجاست تا به كجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

كجاست دير مغان و شراب ناب كجا

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ كجا نغمه رباب كجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دريابد

چراغ مرده كجا شمع آفتاب كجا

چو كحل بينش ما خاك آستان شماست

كجا رويم بفرما از اين جناب كجا

مبين به سيب زنخدان كه چاه در راه است

كجا همی روی ای دل بدين شتاب كجا

بشد كه ياد خوشش باد روزگار وصال

خود آن كرشمه كجا رفت و آن عتاب كجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چيست صبوری كدام و خواب كجا

چنان بردند صبر از دل كه تركان خوان يغما را

اگر آن ترك شيرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی كه در جنت نخواهی يافت

كنار آب ركن آباد و گلگشت مصلا را

فغان كاين لوليان شوخ شيرين كار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل كه تركان خوان يغما را

ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغنی است

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زيبا را

من ازآن حسن روزافزون كه يوسف داشت دانستم

كه عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را

اگر دشنام فرمايی و گر نفرين دعا گويم

جواب تلخ می زيبد لب لعل شكرخا را

نصيحت گوش كن جانا كه از جان دوست تر دارند

جوانان سعادتمند پند پير دانا را

حديث از مطرب و می گو و راز دهر كمتر جو

كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را

غزل گفتی و در سفتی بيا و خوش بخوان حافظ

كه بر نظم تو افشاند فلك عقد ثريا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنايی نيست

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

كه سر به كوه و بيابان تو داده ای ما را

شكرفروش كه عمرش دراز باد چرا

تفقدی نكند طوطی شكرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل

كه پرسشی نكنی عندليب شيدا را

به خلق و لطف توان كرد صيد اهل نظر

به بند و دام نگيرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنايی نيست

سهی قدان سيه چشم ماه سيما را

چو با حبيب نشينی و باده پيمايی

به ياد دار محبان بادپيما را

جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب

كه وضع مهر و وفا نيست روی زيبا را

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ

سرود زهره به رقص آورد مسيحا را

دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا

دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا

كشتی شكستگانيم ای باد شرطه برخيز

باشد كه بازبينيم ديدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نيكی به جای ياران فرصت شمار يارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوا يا ايها السكارا

ای صاحب كرامت شكرانه سلامت

روزی تفقدی كن درويش بی نوا را

آسايش دو گيتی تفسير اين دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در كوی نيك نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی پسندی تغيير كن قضا را

آن تلخ وش كه صوفی ام الخباثش خواند

اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عيش كوش و مستی

كاين كيميای هستی قارون كند گدا را

سركش مشو كه چون شمع از غيرتت بسوزد

دلبر كه در كف او موم است سنگ خارا

آيينه سكندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملك دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشيد اين خرقه می آلود

ای شيخ پاكدامن معذور دار ما را

چه قيامت است جانا كه به عاشقان نمودی

به ملازمان سلطان كه رساند اين دعا را

كه به شكر پادشاهی ز نظر مران گدا را

ز رقيب ديوسيرت به خدای خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را

مژه سياهت ار كرد به خون ما اشارت

ز فريب او بينديش و غلط مكن نگارا

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی

تو از اين چه سود داری كه نم يكنی مدارا

همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهی

به پيام آشنايان بنوازد آشنا را

چه قيامت است جانا كه به عاشقان نمودی

دل و جان فدای رويت بنما عذار ما را

به خدا كه جرع های ده تو به حافظ سحرخيز

كه دعای صبحگاهی اثری كند شما را

حافظ ز ديده دانه اشكی همی فشان

ساقی به نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو كه كار جهان شد به كام ما

ما در پياله عكس رخ يار ديد هايم

ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جريده عالم دوام ما

چندان بود كرشمه و ناز سهی قدان

كايد به جلوه سرو صنوبرخرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار عرضه ده بر جانان پيام ما

گو نام ما ز ياد به عمدا چه می بری

خود آيد آن كه ياد نياری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است

زان رو سپرده اند به مستی زمام ما

ترسم كه صرفه ای نبرد روز بازخواست

نان حلال شيخ ز آب حرام ما

حافظ ز ديده دانه اشكی همی فشان

باشد كه مرغ وصل كند قصد دام ما

دريای اخضر فلك و كشتی هلال

هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در اين خانه كه كاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بين كه ز بس آتش اشكم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

آشنايی نه غريب است كه دلسوز من است

چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت

چون پياله دلم از توبه كه كردم بشكست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا كم كن و بازآ كه مرا مردم چشم

خرقه از سر به درآورد و به شكرانه بسوخت

ترك افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

كه نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت

دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست

دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست

گفت با ما منشين كز تو سلامت برخاست

كه شنيدی كه در اين بزم دمی خوش بنشست

كه نه در آخر صحبت به ندامت برخاست

شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد

پيش عشاق تو شب ها به غرامت برخاست

در چمن باد بهاری ز كنار گل و سرو

به هواداری آن عارض و قامت برخاست

مست بگذشتی و از خلوتيان ملكوت

به تماشای تو آشوب قيامت برخاست

پيش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت

سرو سركش كه به ناز از قد و قامت برخاست

حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببری

كاتش از خرقه سالوس و كرامت برخاست

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد

خيال روی تو در هر طريق همره ماست

نسيم موی تو پيوند جان آگه ماست

به رغم مدعيانی كه منع عشق كنند

جمال چهره تو حجت موجه ماست

ببين كه سيب زنخدان تو چه م يگويد

هزار يوسف مصری فتاده در چه ماست

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد

گناه بخت پريشان و دست كوته ماست

به حاجب در خلوت سرای خاص بگو

فلان ز گوشه نشينان خاك درگه ماست

به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است

هميشه در نظر خاطر مرفه ماست

اگر به سالی حافظ دری زند بگشای

كه سال هاست كه مشتاق روی چون مه ماست

>

نااميد از در رحمت مشو ای باده پرست

مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست

كه به پيمانه كشی شهره شدم روز الست

من همان دم كه وضو ساختم از چشمه عشق

چارتكبير زدم يك سره بر هر چه كه هست

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا

كه به روی كه شدم عاشق و از بوی كه مست

كمر كوه كم است از كمر مور اين جا

نااميد از در رحمت مشو ای باده پرست

بجز آن نرگس مستانه كه چشمش مرساد

زير اين طارم فيروزه كسی خوش ننشست

جان فدای دهنش باد كه در باغ نظر

چمن آرای جهان خوشتر از اين غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سليمانی شد

يعنی از وصل تواش نيست بجز باد به دست

آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم

زلف آشفته و خوی كرده و خندان لب و مست

پيرهن چاك و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس كنان

نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزين

گفت ای عاشق ديرينه من خوابت هست

عاشقی را كه چنين باده شبگير دهند

كافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردكشان خرده مگير

كه ندادند جز اين تحفه به ما روز الست

آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم

اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام می و زلف گره گير نگار

ای بسا توبه كه چون توبه حافظ بشكست

درد عشق است و جگرسوز دوايی دارد

مطرب عشق عجب ساز و نوايی دارد

نقش هر نغمه كه زد راه به جايی دارد

عالم از ناله عشاق مبادا خالی

كه خوش آهنگ و فرح بخش هوايی دارد

پير دردی كش ما گر چه ندارد زر و زور

خوش عطابخش و خطاپوش خدايی دارد

محترم دار دلم كاين مگس قندپرست

تا هواخواه تو شد فر همايی دارد

از عدالت نبود دور گرش پرسد حال

پادشاهی كه به همسايه گدايی دارد

اشك خونين بنمودم به طبيبان گفتند

درد عشق است و جگرسوز دوايی دارد

ستم از غمزه مياموز كه در مذهب عشق

هر عمل اجری و هر كرده جزايی دارد

نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست

شادی روی كسی خور كه صفايی دارد

خسروا حافظ درگاه نشين فاتحه خواند

و از زبان تو تمنای دعايی دارد

هر كس كه اين ندارد حقا كه آن ندارد

جان بی جمال جانان ميل جهان ندارد

هر كس كه اين ندارد حقا كه آن ندارد

با هيچ كس نشانی زان دلستان نديدم

يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد

هر شبنمی در اين ره صد بحر آتشين است

دردا كه اين معما شرح و بيان ندارد

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن

ای ساروان فروكش كاين ره كران ندارد

چنگ خميده قامت م يخواندت به عشرت

بشنو كه پند پيران هيچت زيان ندارد

ای دل طريق رندی از محتسب بياموز

مست است و در حق او كس اين گمان ندارد

احوال گنج قارون كايام داد بر باد

در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد

گر خود رقيب شمع است اسرار از او بپوشان

كان شوخ سربريده بند زبان ندارد

كس در جهان ندارد يك بنده همچو حافظ

زيرا كه چون تو شاهی كس در جهان ندارد

نيست در شهر نگاری كه دل ما ببرد

نيست در شهر نگاری كه دل ما ببرد

بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد

كو حريفی كش سرمست كه پيش كرمش

عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

باغبانا ز خزان بی خبرت می بينم

آه از آن روز كه بادت گل رعنا ببرد

رهزن دهر نخفته ست مشو ايمن از او

اگر امروز نبرده ست كه فردا ببرد

در خيال اين همه لعبت به هوس می بازم

بو كه صاحب نظری نام تماشا ببرد

علم و فضلی كه به چل سال دلم جمع آورد

ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد

بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر

سامری كيست كه دست از يد بيضا ببرد

جام مينايی می سد ره تنگ دليست

منه از دست كه سيل غمت از جا ببرد

راه عشق ار چه كمينگاه كمانداران است

هر كه دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه يار

خانه از غير بپرداز و بهل تا ببرد

دل ضعيفم از آن م يكشد به طرف چمن

اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد

نهيب حادثه بنياد ما ز جا ببرد

اگر نه عقل به مستی فروكشد لنگر

چگونه كشتی از اين ورطه بلا ببرد

فغان كه با همه كس غايبانه باخت فلك

كه كس نبود كه دستی از اين دغا ببرد

گذار بر ظلمات است خضر راهی كو

مباد كتش محرومی آب ما ببرد

دل ضعيفم از آن م يكشد به طرف چمن

كه جان ز مرگ به بيماری صبا ببرد

طبيب عشق منم باده ده كه اين معجون

فراغت آرد و انديشه خطا ببرد

بسوخت حافظ و كس حال او به يار نگفت

مگر نسيم پيامی خدای را ببرد

نثار خاك ره آن نگار خواهم كرد

چو باد عزم سر كوی يار خواهم كرد

نفس به بوی خوشش مشكبار خواهم كرد

به هرزه بی می و معشوق عمر م يگذرد

بطالتم بس از امروز كار خواهم كرد

هر آبروی كه اندوختم ز دانش و دين

نثار خاك ره آن نگار خواهم كرد

چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن

كه عمر در سر اين كار و بار خواهم كرد

به ياد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت

بنای عهد قديم استوار خواهم كرد

صبا كجاست كه اين جان خون گرفته چو گل

فدای نكهت گيسوی يار خواهم كرد

نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ

طريق رندی و عشق اختيار خواهم كرد

من چه گويم كه تو را نازكی طبع لطيف

دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان كرد

تكيه بر عهد تو و باد صبا نتوان كرد

آن چه سعی است من اندر طلبت بنمايم

اين قدر هست كه تغيير قضا نتوان كرد

دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست

به فسوسی كه كند خصم رها نتوان كرد

عارضش را به مثل ماه فلك نتوان گفت

نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان كرد

سروبالای من آن گه كه درآيد به سماع

چه محل جامه جان را كه قبا نتوان كرد

نظر پاك تواند رخ جانان ديدن

كه در آيينه نظر جز به صفا نتوان كرد

مشكل عشق نه در حوصله دانش ماست

حل اين نكته بدين فكر خطا نتوان كرد

غيرتم كشت كه محبوب جهانی ليكن

روز و شب عربده با خلق خدا نتوان كرد

من چه گويم كه تو را نازكی طبع لطيف

تا به حديست كه آهسته دعا نتوان كرد

بجز ابروی تو محراب دل حافظ نيست

طاعت غير تو در مذهب ما نتوان كرد

پيام روز

فصل نامه حافظ

نام اصلی خواجه شمس الدين محمد بن بهاءالدّين شيرازی
زمينهٔ کاری شعر، فلسفه و عرفان
زادروز ۷۰۶

شيراز

مرگ ۷۶۹

شيراز

مليت ايرانی
جايگاه خاکسپاری حافظيهٔ شيراز
لقب لسان‌الغيب
پيشه شاعر
سبک نوشتاری سبک عراقی
ديوان سروده‌ها کليات حافظ
تخلص حافظ
دليل سرشناسی غزل‌سرايی پارسی
اثرگذاشته بر گوته

اخبار

مشخصات مرورگر

آمار بازديد

افراد آنلاین : 1 نفر
بازدید امروز : 12 نفر
بازدید دیروز : 22 نفر
بازدید کل : 179475 نفر