نور حق پيداست ، ليكن خلق كور                         كور را چه سود پيش چشم نور؟



برای مشاهده اشعار روی عکس های پايين کليک نماييد.
Click on photos below to view lyrics

هنوز از شب دمی باقی است

می خواند در او شبگير

و شب تاب ، از نهان جايش

به ساحل می زند سوسو

به مانند چراغ من که

سوسو می زند در پنجره ی من

به مانند دل من که هنوز از

حوصله وز صبر من باقی است در او

به مانند خيال عشق تلخ من که می خواند

و مانند چراغ من که سوسو می زند

در پنجره ی من

نگاه چشم سوزانش اميدانگيز با من

در اين تاريک منزل می زند سوسو

ترا من چشم در راهم


ترا من چشم در راهم

شباهنگام

که می گيرند در شاخ " تلاجن" سايه ها رنگ سياهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

.ترا من چشم در راهم

شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم ياد آوری يا نه

من از يادت نمی کاهم

ترا من چشم در راهم

گل زودرس


آن گل زودرس چو چشم گشود ‏

به لب رودخانه تنها بود.

گفت دهقان سالخورده ‏که: «حيف!

که چنين يکّه بر شکفتی زود

لب گشادی کنون بدين هنگام

که ز تو خاطری نيابد سود.

گل زيبای من ولی مَشِکن

کور نشناسد از سفيد، کبود.»

«نشود کم ز من» بدو گل گفت

نه به بی‌موقع آمدم پی جود.

کم شود از کسی که خفت و براه

دير جنبيد و رخ به من ننمود.»

«آن که نشناخت قدر وقت، درست

زيرِ اين طاس لاجورد چه جُست؟

داروگ


خشک آمد کشتگاه ِ من

در جوار ِ کشت ِ همسايه .

اگرچه می‌گويند : « می‌گريند روی ِ ساحل ِ نزديک

سوکواران در ميان ِ سوکواران . »

قاصد ِ روزان ِ ابری ، داروگ ! کی می‌رسد باران ؟

بر بساطی که بساطی نيست ،

در درون ِ کومه‌ی ِ تاريک ِ من که ذرّه‌ای با آن نشاطی نيست

و جدار ِ دنده‌های ِ نی به ديوار ِ اتاقم دارد از خشکيش می‌ترکد

- چون دل ِ ياران که در هجران ِ ياران –

قاصد ِ روزان ِ ابری ، داروگ ! کی می‌رسد باران ؟

شب همه شب


شب همه شب شکسته خواب به چشمم

گوش بر زنگ کاروانستم

با صداهای نيم زنده ز دور

هم عنان گشته هم زبان هستم.

جاده اما ز همه کس خالی است

ريخته بر سر آوار آوار

اين منم مانده به زندان شب تيره که باز

شب همه شب

گوش بر زنگ کاروانستم.

رنگ پريده خون سرد


من ندانم با که گويم شرح درد

قصه ی رنگ پريده ، خون سرد ؟

هر که با من همره و پيمانه شد

عاقبت شيدا دل و ديوانه شد

قصه ام عشاق را دلخون کند

عاقبت ، خواننده را مجنون کند

آتش عشق است و گيرد در کسی

کاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی

قصه ای دارم من از ياران خويش

قصه ای از بخت و از دوران خويش

ياد می ايد مرکز کودکی

همره من بوده همواره يکی

قصه ای دارم از اين همراه خود

همره خوش ظاهر بدخواه خود

او مرا همراه بودی هر دمی

سيرها می کردم اندر عالمی

يک نگارستانم آمد در نظر

اندرو هر گونه حس و زيب و فر

هر نگاری را جمالی خاص بود

يک صفت ، يک غمزه و يک رنگ سود

هر يکی محنت زدا ،‌خاطر نواز

شيوه ی جلوه گری را کرده ساز

آنچه شنيديد زخود يا زغير


آنچه شنيديد زخود يا زغير

وآنچه بکردند زشر و زخير

بود کم ار مدت آن يا مديد

عارضه ای بود که شد ناپديد

و آنچه بجا مانده بهای دل است

کان همه افسانه بی حاصل است

گل نازدار

سود گرت هست گرانی مکن

خيره سری با دل و جانی مکن

آن گل صحرا به غمزه شکفت

صورت خود در بن خاری نهفت

صبح همی باخت به مهرش نظر

ابر همی ريخت به پايش گهر

باد ندانسته همی با شتاب

ناله زدی تا که برآيد ز خواب

شيفته پروانه بر او می پريد

دوستيش ز دل و جان می خريد

بلبل آشفته پی روی وی

راهی همی جست ز هر سوی وی

وان گل خودخواه خود آراسته

با همه ی حسن به پيراسته

زان همه دل بسته ی خاطر

پريش

هيچ نديدی به جز از رنگ خويش

شيفتگانش ز برون در فغان

او شده سرگرم خود اندر نهان

جای خود از ناز بفرسوده بود

ليک بسی بيره و بيهوده بود

فر و برازندگی گل تمام

بود به رخساره ی خوبش جرام

نقش به از آن رخ برتافته

سنگ به از

گوهرنايافته

گل که چنين سنگدلی برگزيد

عاقبت از کار ندانی چه ديد

سودنکرده ز جوانی خويش

خسته ز سودای نهانی خويش

آن همه رونق به شبي در شکست

تلخی ايان به جايش نشست

از بن آن خار که بودش مقر

خوب چو پژمرد برآورد سر

ديد بسی شيفته ی نغمه خوان

رقص کنان رهسپر و شادمان

از بر وی يکسره رفتند شاد

راست بماننده ی آن تندباد

خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت

ز آن که يکی ديده بدو برندوخت

هر که چو گل جانب دل ها شکست

چون که بپژمرد به غم برنشست

دست بزد از سر حسرت به دست

کانچه به کف داشت ز کف

داده است

چون گل خودبين ز سر بيهشی

دوست مدار اين همه عاشق کشی

يک نفس از خويشتن آزاد باش

خاطری آور به کف و شاد باش

به چشم کور از راهی بسی دور


به چشم کور از راهی بسی دور

به خوبی پشه ای پرنده ديدن

به جسم خود بدون پا و بی پر

به جوف صخره ای سختی پريدن

گرفتن شر زشيری را در آغوش

ميان آتش سوزان خزيدن

کشيدن قله الوند بر پشت

پس آنکه روی خار و خس دويدن

مرا آسانتر و خوشتر

بود زان

که بار منت دو نان کشيدن

افسانه

در شب تيره ، ديوانه ای که او

دل به رنگی گريزان سپرده

در دره ی سرد و خلوت نشسته

همچو ساقه ی گياهی فسرده

می کند داستانی غم آور

در ميان بس آشفته مانده

قصه ی دانه اش هست و دامی

وز همه گفته ناگفته مانده

از دلی رفته دارد پيامی

داستان از خيالی پريشان

ای دل من ، دل من ، دل من

بينوا ، مضطرا ، قابل من

با همه خوبی و قدر و دعوی

به جسم خود بدون پا و بی پر

از تو آخر چه شد حاصل من

جز سر شکی به رخساره ی غم ؟

آخر ای بينوا دل ! چه ديدی

که ره رستگاری بريدی ؟

مرغ هرزه درايی ، که بر هر

شاخی و شاخساری پريدی

تا بماندی زبون و فتاده ؟

می توانستی ای دل ، رهيدن

گر نخوردی فريب زمانه

آنچه ديدی ، ز خود ديدی و بس

هر دمی يک ره و يک بهانه

تا تو ای مست ! با من ستيزی

تا به سرمستی و غمگساری

با فسانه کنی دوستاری

عالمی دايم از وی گريزد

با تو او را بود سازگاری

مبتلايی نيابد به از تو

افسانه : مبتلايی که ماننده ی او

کس در اين راه لغزان نديده

آه! ديری است کاين قصه گويند

از بر شاخه مرغی پريده

زندگانی چه هوسناک است ..

زندگانی چه هوسناک است ..

چه شيرين!

چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن،

خواستن بی ترس،

حرف از خواستن بی ترس گفتن،

شاد بودن!...

در پيش کومه ام

در پيش کومه ام

در صحنه ی تمشک

بيخود ببسته است

مهتاب بی طراوت.لانه.

يک مرغ دل نهاده ی دريادوست

با نغمه هايش دريايی

بيخود سکوت خانه سرايم را

کرده است چون خياش ويرانه.

بيخود دويده است

بيخود تنيده است

لم در حواشی آئيش

باد از برابر جاده

کانجا چراغ روشن تا صبح

می سوزد از پی چه نشانه.

ای ياسمن تو بيخود پس

نزديکی از چه نمی گيری

با اين خرابم آمده خانه.

از اين راه شوم ،گرچه تاريک است


از اين راه شوم ،گرچه تاريک است

همه خارزار است و باريک است

ز تاريکيم بس خوش آيد همی

که تا وقت کين از نظرها کمی...

شير

شب آمد مرا وقت غريدن است

گه کار و هنگام گرديدن است

به من تنگ کرده جهان جای را

از اين بيشه بيرون کشم پای را

حرام است خواب

بر آرم تن زردگون زين مغاک

بغرم بغريدنی هولناک

که ريزد ز هم کوهساران همه

بلرزد تن جويباران همه

نگردند شاد

نگويند تا شير خوابيده است

دو چشم وی امشب نتابيده است

بترسيده است از خيال ستيز

نهاده ز هنگامه پا در گريز

نهم پای پيش

منم شير ،سلطان جانوران

سر دفتر خيل جنگ آوران

که تا مادرم در زمانه بزاد

بغريد و غريدنم ياد داد

نه ناليدنم

بپا خاست ،برخاستم در زمن

ز جا جست ، جستم چو او نيز من

خراميد سنگين ، به دنبال او

بياموختم از وی احوال او

خرامان شدم

برون کردم اين

چنگ فولاد را

که آماده ام روز بيداد را

درخشيد چشم غضبناک من

گواهی بداد از دل پاک من

که تا من منم

به وحشت بر خصم ننهم قدم

نيايد مرا پشت و کوپال، خم

مرا مادر مهربان از خرد

چو می خواست بی باک بار آورد

ز خود دور ساخت

رها

کرد تا يکه تازی کنم

سرافرازم و سرفرازی کنم

نبوده به هنگام طوفان و برف

به سر بر مرا بند و ديوار و سقف

بدين گونه نيز

نبوده ست هنگام حمله وری

به سر بر مرا ياوری ، مادری

دلير اندر اين سان چو تنها شدم

همه جای قهار و يکتا شدم

شدم نره

شير

مرا طعمه هر جا که آيد به دست

مرا خواب آن جا که ميل من است

پس آرامگاهم به هر بيشه ای

ز کيد خسانم نه انديشه ای

چه انديشه ای ست ؟

بلرزند از روز بيداد من

بترسند از چنگ فولاد من

نه آبم نه آتش نه کوه از عتاب

که بس بدترم ز آتش و

کوه و آب

کجا رفت خصم ؟

عدو کيست با من ستيزد همی ؟

ظفر چيست کز من گريزد همی ؟

جهان آفرين چون بسی سهم داد

ظفر در سر پنجه ی من نهاد

وزان شأن داد

روم زين گذر اندکی پيشتر

ببينم چه می آدم در نظر

اگر بگذرم از ميان دره

ببينم همه چيز

ها يکسره

ولی بهتر آنک

از اين ره شوم ، گرچه تاريک هست

همه خارزار است و باريک هست

ز تاريکيم بس خوش آيد همی

که تا وقت کين از نظرها کمی

بمانم نهان

کنون آمدم تا که از بيم من

بلغزد جهان و زمين و زمن

به سوراخ هاشان ،عيان هم نهانن

بلرزد تن سست جانوران

چه جای است اينجا که ديوارش هست

همه سستی و لحن بيمارش هست ؟

چه می بينم اين سان کزين زمزمه

ز روباه گويی رمه در رمه

خر اندر خر است

صدای سگ است و صدای خروس

بپاش از هم پرده ی آبنوس

که در پيش

شيری چه ها می چرند

که اين نعمت تو که ها می خورند ؟

روا باشد اين

که شيری گرسنه چو خسبيده است

بيابد به هر چيز روباه دست ؟

چو شد گوهرم پاک و همت بلند

ببايد پی رزق باشم نژند ؟

ببايد که من

ز بی جفتي خويش تنها بسی

بگردم به شب کوه و

صحرا بسی ؟

ببايد به دل خون خود خوردنم

وزين درد ناگفته مردنم ؟

چه تقدير بود ؟

چرا ماند پس زنده شير دلير

که اکنون بر آرد در اين غم نفير ؟

چرا خيره سر مرگ از او رو بتافت

درين ره مگر بيشه اش را نيافت

کز او دور شد ؟

چرا بشنوم ناله های

ستيز

که خود نشنود چرخ دورينه نيز

که ريزد چنين خون سپهر برين

چرا خون نريزم ؟ مرا همچنين

سپهر آفريد

از اين سايه پروردگان مرغ ها

بدرم اگر ،گردم از غم رها

صداشان مرا خيره دارد همی

خيال مرا تيره دارد همی

در اين زير سقف

يکی مشت مخلوق

حيله گرند

همه چاپلوسان خيره سرند

رسانند اگر چند پنهان ضرر

نه ماده اند اينان و نه نيز نر

همه خفته اند

همه خفته بی زحمت کار و رنج

بغلتيده بر روی بسيار گنج

نيارند کردن از اين ره گذر

ندارند از حال شيران خبر

چه اند اين گروه ؟

ريزم

اگر خونشان را به کين

بريزد اگر خونشان بر زمين

همان نيز باشم که خود بوده ام

به بيهوده چنگال آلوده ام

وز اين گونه کار

نگردد در آفاق نامم بلتد

نگردم به هر جايگاه ارجمند

پس آن به مرا چون از ايشان سرم

از اين بی هنر روبهان بگذرم

کشم پای پس

از اين دم ببخشيدتان شير نر

بخوابيد ای روبهان بيشتر

که در رهع دگر يک هماورد نيست

بجز جانورهای دلسرد نيست

گه خفتن است

همه آرزوی محال شما

به خواب است و در خواب گردد رو

بخوابيد تا بگذرند از نظر

بناميد آن خواب ها را

هنر

ز بی چارگی

بخوابيد ايندم که آلام شير

نه دارو پذيرد ز مشتی اسير

فکندن هر آن را که در بندگی است

مرا مايه ی ننگ و شرمندگی است

شما بنده ايد

چايت را بنوش


چايت را بنوش

نگران فردا نباش

از گندمزار من و تو !

مشتی کاه ميماند

برای بادها ...

دل فولادم

ول كنيد اسب مرا

راه توشه‌ی سفرم را و نمد زينم را

و مرا هرزه درا،

كه خيالی سركش

به درِ خانه كشانده است مرا.

رَسَم از خطّه‌ی دوری، نه دلی شاد در آن.

سرزمين‌هايی دور

جای آشوبگران

كارشان كشتن و كشتار كه از هر طرف و گوشه‌ی آن

می‌نشانيد بهارش گل با زخم جسدهای كسان.

فكر می‌كردم در ره چه عبث

كه از اين جای بيابان هلاك

می‌تواند گذرش باشد هر راهگذر

باشد او را دل فولاد اگر

و برد سهل نظر

در بد و خوب كه هست

و بگيرد مشكل‌ها آسان.

و جهان را داند

جای كين و كشتار

و خراب و خذلان.

ولي اكنون به همان جای بيابان هلاك

بازگشت من می‌بايد، با زيركی من كه به كار،

خواب پر هول و تكانی كه ره‌آورد من از اين سفرم

[هست و هنوز

چشم بيدارم و هر لحظه بر آن می‌دوزد،

هستيم را همه در آتش برپا شده‌اش می‌سوزد.

از برای من ويران سفر گشته مجالی دمی استادن نيست

منم از هر كه در اين ساعت غارت‌زده‌تر

همه چيز از كف من رفته به در

دل فولادم با من نيست

همه چيزم دل من بود و كنون می‌بينم

دل فولادم مانده در راه.

دل فولادم را بی‌شكی انداخته است

دست آن قوم بدانديش در آغوش بهاری كه گلش گفتم از [خون و زِ زخم.

وين زمان فكرم اين است كه در خون برادرهايم

- ناروا در خون پيچان

بی‌گنه غلتان در خون -

دل فولادم را رنگ كند ديگرگون.

خانه ام ابری ست


خانه ام ابری ست

يکسره روی زمين ابری ست با آن.

از فراز گردنه خرد و خراب و مست

باد ميپيچد.

آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجايی؟

خانه ام ابری ست اما

ابر بارانش گرفته ست...

پيام روز

فصل نامه نيما يوشيج

نام اصلی علی اسفندياری
زمينهٔ کاری شاعر، نويسنده، منتقد و
نظريه ‌پرداز ادبی
زادروز ۲۱ آبان۱۲۷۶
شهرستان نور، مازندران
پدر و مادر ابراهيم‌خان اعظام‌السلطنه
مرگ ۱۳ دی۱۳۳۸
شميران، تهران
مليت ايرانی
محل زندگی يوش، تهران، آستارا
جايگاه خاکسپاری امامزاده عبدالله تهران
سپس در حياط خانه‌اش
لقب پدر شعر نو
بنيانگذار شعر نيمايی
پيشه معلم
کتاب‌ها افسانه، حرف‌هاي همسايه،
شعر چيست؟ ،روجا و...
تخلص نيما
همسر(ها) عاليه جهانگير
اثرگذاشته بر شاعران پس از خود

اخبار

مشخصات مرورگر

آمار بازديد

افراد آنلاین : 1 نفر
بازدید امروز : 7 نفر
بازدید دیروز : 22 نفر
بازدید کل : 179470 نفر