پروين، نشان دوست درستی و راستی است        هرگز نيازموده، کسی را مدار دوست



برای مشاهده اشعار روی عکس های پايين کليک نماييد.
Click on photos below to view lyrics


ای کنده سيل فتنه ز بنيادت

وی داده باد حادثه بر بادت

در دام روزگار چرا چونان

شد پايبند، خاطر آزادت

تنها نه خفتن است و تن آسانی

مقصود ز آفرينش و ايجادت

نفس تو گمره است و همی ترسم

گمره شوی، چو او کند ارشادت

دل خسرو تن است، چو ويران شد

ويرانه‌ای چسان کند آبادت

غافل بزير گنبد فيروزه

بگذشت سال عمر ز هفتادت

بس روزگار رفت به پيروزی

با تيرماه و بهمن و خردادت

هر هفته و مهی که به پيش آمد

بر پيشباز مرگ فرستادت

داری سفر به پيش و همی بينم

بی رهنما و راحله و زادت

کرد آرزو پرستی و خود بينی

بيگانه از خدای، چو شدادت

تا از جهان سفله نه‌ای فارغ

هرگز نخواند اهل خرد رادت

اين کور دل عجوزهٔ بی شفقت

چون طعمه بهر گرگ اجل زادت

روزيت دوست گشت و شبی دشمن

گاهی نژند کرد و گهی شادت

ای بس ره اميد که بربستت

ای بس در فريب که بگشادت

هستی تو چون کبوتر کی مسکين

بازی چنين قوی شده صيادت

پروين، نهفته ديويت آموزد

ديو زمانه، گر شود استادت

گفته بی عمل چون باد هواست


گفته‌ی بی‌عمل چو باد هواست

اَبره را محکمی ز آستر است

هيچگه شمع بی‌فتيله نسوخت

تا عمل نيست، علم بی‌اثر است

خويش را خيره بی‌نظير مدان

مادر دهر را بسی پسر است

اگرت ديده‌ايست، راهی پوی

چند خندی بر‌آنکه بی‌بصر است

نيکنامی ز نيک ‌کاری زاد

نه زِ هر نام، شخص نامور است

پيام داد سگ گله را، شبی گرگی


پيام داد سگ گله را، شبی گرگی

که صبحدم بره بفرست، ميهمان دارم

مرا بخشم مياور، که گرگ بدخشم است

درون تيره و دندان خون فشان دارم

جواب داد، مرا با تو آشنائی نيست

که رهزنی تو و من نام پاسبان دارم

من از برای خور و خواب، تن نپروردم

هميشه جان به کف و سر بر آستان دارم

مرا گران بخريدند، تا بکار آيم

نه آنکه کار چو شد سخت، سر گران دارم

مرا قلاده بگردن بود، پلاس به پشت

چه انتظار ازين پيش، ز اسمان دارم

عنان نفس، ندادم چو غافلان از دست

کنون بدست توانا، دو صد عنان دارم

گرفتم آنکه فرستادم آنچه ميخواهی

ز خود چگونه چنين ننگ را نهان دارمت

هراس نيست مرا هيچگه ز حملهٔ گرگ

هراس کم دلی برهٔ جبان دارم

هزار بار گريزاندمت به دره و کوه

هزارها سخن، از عهد باستان دارم

شبان، بجرات و تدبيرم آفرينها خواند

من اين قلادهٔ سيمين، از آنزمان دارم

رفيق دزد نگردم بحيله و تلبيس

که عمرهاست بکوی وفا مکان دارم

درستکارم و هرگز نمانده‌ام بيکار

شبان گرم نبرد، پاس کاروان دارم

مرا نکشته، به آغل درون نخواهی شد

دهان من نتوان دوخت، تا دهان دارم

جفای گرگ، مرا تازگی نداشت، هنوز

سه زخم کهنه به پهلو و پشت و ران دارم

دو سال پيش، بدندان دم تو برکندم

کنون ز گوش گذشتی، چنين گمان دارمت

دکان کيد، برو جای ديگری بگشای

فروش نيست در آنجا که من دکان دارم

گوهر و سنگ


جدی هر شب بفکر بازئی چند

بمن ميکرد چشم اندازئی چند

ثوابت قصه ها کردند تفسير

کواکب برجها دادند تغيير

دگرگون گشت بس روز و مه و سال

مرا جاويد يکسان بود احوال

اگر چه کار بر من بود دشوار

بخود دشوار می نشمردمی کار

نه ديدم ذره ای از روشنائی

نه با يک ذره کردم آشنائی

نه چشمم بود جز با تيرگی رام

نه فرق صبح ميدانستم از شام

بسی پاکان شدند آلوده دامن

بسی برزيگران را سوخت خرمن

بسی برگشت راه و رسم گردون

که پا نگذاشتيم ز اندازه بيرون

چو ديدندم چنان در خط تسليم

مرا بس نکته ها کردند تعليم

بگفتندم ز هر رمزی بيانی

نمودندم ز هر نامی نشانی

ببخشيدند چون تابی تمامم

بدخشی لعل بنهادند نامم

مرا در دل نهفته پرتوی بود

فروزان مهر آن پرتو بيفزود

کمي در اصل من ميبود پاکی

شد آن پاکی در آخر تابناکی

چو طبعم اقتضای برتری داشت

مرا آن برتری آخر برافراشت

نه تاب و ارزش من رايگانی است

سزای رنج قرنی زندگانی است

نه هر پاکيزه روئی پاکزاد است

که نسل پاک ز اصل پاک زاد است

نه هر کوهی بدامن داشت معدن

نه هر کان نيز دارد لعل روشن

يکی غواص درجی گران بود

پر از مشتی شبه ديدش چو بگشود

بگو اين نکته با گوهر فروشان

که خون خورد و گهر شد سنگ در کان

شنيدستم که اندر معدنی تنگ

سخن گفتند با هم گوهر و سنگ

چنين پرسيد سنگ از لعل رخشان

که از تاب که شد چهرت فروزان

بدين پاکيزه روئی از کجائی

که دادت آب و رنگ و روشنائی

درين تاريک جا جز تيرگی نيست

بتاريکی درون اين روشنی چيست

بهر تاب تو بس رخشندگيهاست

در اين يک قطره آب زندگيهاست

بمعدن من بسی اميد راندم

تو گر صد سال من صد قرن ماندم

مرا آن پستی ديرينه بر جاست

فروغ پاکی از چهر تو پيداست

بدين روشن دلی خورشيد تابان

چرا با من تباهی کرد زينسان

مرا از تابش هر روزه بگداخت

ترا آخر متاع گوهری ساخت

اگر عدل است کار چرخ گردان

چرا من سنگم و تو لعل رخشان

نه ما را دايه ايام پرورد

چرا با من چنين با تو چنان کرد

مرا نقصان تو را افزونی آموخت

ترا افروخت رخسار و مرا سوخت

ترا در هر کناری خواستاريست

مرا سرکوبی از هر رهگذريست

ترا هم رنگ و هم ار زندگی هست

مرا زين هر دو چيزی نيست در دست

ترا بر افسر شاهان نشانند

مرا هرگز نپرسند و ندانند

بود هر گوهری را با تو پيوند

گه انگشتر شوی گاهی گلوبند

من اينسان واژگون طالع تو فيروز

تو زينسان دلفروز و من بدين روز

بنرمی گفت او را گوهر ناب

جوابی خوبتر از در خوشاب

کزان معنی مرا گرم است بازار

که ديدم گرمی خورشيد بسيار

از آنرو چهره ام را سرخ شد رنگ

که بس خونابه خوردم در دل سنگ

از آن ره بخت با من کرد ياری

که در سختی نمودم استواری

به اختر زنگی شب راز ميگفت

سپهر آن راز با من باز ميگفت

ثريا کرد با من تيغ بازی

عطارد تا سحر افسانه سازی

زحل با آنهمه خونخواری و خشم

مرا ميديد و خون ميريخت از چشم

فلک بر نيت من خنده ميکرد

مرا زين آرزو شرمنده می کرد

سهيلم رنجها ميداد پنهان

بفکرم رشکها ميبرد کيهان

نشستی ژاله ای هر گه بکهسار

بدوش من گرانتر ميشدی بار

چنانم ميفشردی خاره و سنگ

که خونم موج ميزد در دل تنگ

نه پيدا بود روز اينجا نه روزن

نه راه و رخنه ای بر کوه و برزن

بدان درماندگی بودم گرفتار

که باشد نقطه اندر حصن پرگار

گهی گيتی ز برفم جامه پوشيد

گهی سيلم بگوش اندر خروشيد

زبونيها ز خاک و آب ديدم

ز مهر و ماه منت ها کشيدم

درخت بی بر


آن قصه شنيديد که در باغ، يکی روز

از جور تير، زار بناليد سپيدار

کز من دگر بيخ و بنی ماند و نه شاخی

از تيشه هيزم شکن و اره نجار

اين با که توان گفت که در عين بلندی

دست قدرم کرد بناگاه نگونسار

گفتش تبر آهسته که جرم تو همين بس

کاين موسم حاصل بود و نيست ترا بار

تا شام نيفتاد صدای تبر از گوش

شد توده در آن باغ، سحر هيمه بسيار

دهقان چو تنور خود ازين هيمه برافروخت

بگريست سپيدار و چنين گفت دگر بار

آوخ که شدم هيزم و آتشگر گيتی

اندام مرا سوخت چنين ز آتش ادبار

هر شاخه ام افتاد در آخر به تنوری

زين جامه نه يک پود بجا ماند و نه يک تار

چون ريشه من کنده شد از باغ و بخشکيد

در صفحه ايام، نه گل باد و نه گلزار

از سوختن خويش همی زارم و گريم

آن را که بسوزند، چو من گريه کند زار

کو دولت و فيروزی و آسايش و آرام

کو دعوی ديروزی و آن پايه و مقدار

چخنديد برو شعله که از دست که نالی

ناچيزی تو کرد بدينگونه تو را خوار

آن شاخ که سر بر کشد و ميوه نيارد

فرجام بجز سوختنش نيست سزاوار

جز دانش و حکمت نبود ميوه انسان

ای ميوه فروش هنر، اين دکه و بازار

از گفته ناکرده بيهوده چه حاصل

کردار نکو کن، که نه سوديست ز گفتار

آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت

روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار

از روز نخستين اگرت سنگ گران بود

دور فلکت پست نميکرد و سبکسار

امروز، سرافرازی دی را هنری نيست

ميبايد از امسال سخن راند، نه از پار

آنکس که چو سيمرغ بی نشان است


آنکس که چو سيمرغ بی نشانست

از رهزن ايام در امانست

ايمن نشد از دزد جز سبکبار

بر دوش تو اين بار بس گرانست

اسبی که تو را ميبرد بيک عمر

بنگر که بدست که اش عنانست

مردم کشی دهر بی سلاح است

غارتگری چرخ ناگهانست

خودکامی افلاک آشکار است

از ديده ما خفتگان نهانست

افسانه گيتی نگفته پيداست

افسونگريش روشن و عيانست

هر غار و شکافی بدامن کوه

با عبرت اگر بنگری دهانست

بازيچه اين پرده سحربازيست

بی باکی اين دست داستانست

دی جغد به ويرانه ای بخنديد

کاين قصر ز شاهان باستانست

تو از پی گوری دوان چو بهرام

آگه نه که گور از پيت دوانست

شمشير جهان کند مينماند

تا مستی و خواب تواش فسان است

بس قافله گم گشته است از آنروز

کاين گمشده سالار کاروانست

بس آدميان پای بند ديوند

بسيار سر اينجا بر آستانست

از پای در افتد به نيمه راه

آن رفته که بی توشه و توانست

زين تيره تن اميد روشنی نيست

جانست چراغ وجود جانست

شادابی شاخ و شکوفه در باغ

هنگام گل از سعی باغبانست

دل را ز چه رو شوره زار کردی

خارش بکن ايدوست بوستانست

خون خورده و رخسار کرده رنگين

اين لعل که اندر حصار کانست

آری سمن و لاله رويد از خاک

تا ابر بهاری گهر فشانست

در کيسه خود بين که تا چه داری

گيرم که فلان گنج از فلانست

ز اسرار حقيقت مپرس کاين راز

بالاتر از انديشه و گمانست

ای چشمه کوچک بچشم فکرت

بحريست که بی کنه و بی کرانست

اينجا نرسد کشتئی بساحل

گر زانکه هزارانش بادبانست

بر پر که نگردد بلند پرواز

مرغيکه درين پست خاکدانست

گرگ فلک آهوی وقت را خورد

در مطبخ ما مشتی استخوانست

انديشه کن از باز ای کبوتر

هر چند تو را عرصه آسمانست

جز گرد نکوئی مگرد هرگز

نيکی است که پاينده در جهانست

گر عمر گذاری به نيکنامی

آنگاه تو را عمر جاودانست

در ملک سليمان چرا شب و روز

ديوت بسر سفره ميهمانست

پيوند کسی جوی کاشنائی است

اندوه کسی خور که مهربانست

مگذار که ميرد ز ناشتائی

جان را هنر و علم همچو نانست

فضل است چراغی که دلفروزست

علم است بهاری که بی خزانست

چوگان زن تا بدستت افتد

اين گوی سعادت که در ميانست

چون چيره بدين چار ديو گردد

آنکس که چنين بيدل و جبانست

گر پنبه شوی آتشت زمين است

ور مرغ شوی روبهت زمانست

بس تيرزنان را نشانه کردست

اين تير که در چله کمانست

در لقمه هر کس نهفته سنگی

بر خوان قضا آنکه ميزبانست

يکرنگی ناپايدار گردون

کم عمرتر از صرصر و دخانست

فرصت چو يکی قلعه ايست ستوار

عقل تو بر اين قلعه مرزبانست

کالا مخر از اهرمن ازيراک

هر چند که ارزان بود گرانست

آن زنده که دانست و زندگی کرد

در پيش خردمند زنده آنست

آن کو بره راست ميزند گام

هر جا که برد رخت کامرانست

بازيچه طفلان خانه گردد

آن مرغ که بی پر چو ماکيانست

آلوده کنی خاطر و ندانی

کالايش دل پستی روانست

هيزم کش ديوان شد زبونيست

روزی خور دونان شدن هوانست

ننگ است بخواری طفيل بودن

مانند مگس هر کجا که خوانست

اين سيل که با کوه می ستيزد

بيغ افکن بسيار خانمانست

بنديش ز ديوی که آدمي روست

بگريز ز نقشی که دلستانست

در نيمه شب ناله شباويز

کی چون نفس مرغ صبح خوانست

از منقبت و علم نيم ارزن

ارزنده تر از گنج شايگانست

کردار تو را سعی رهنمونست

گفتار تو را عقل ترجمانست

عطار سپهرت زرير بفروخت

بگرفتی و گفتی که زعفرانست

در قيمت جان از تو کار خواهند

اين گنج مپندار رايگانست

اطلس نتوان کرد ريسمان را

اين پنبه که رشتی تو ريسمانست

ز اندام خود اين تيرگی فروشوی

در جوی تو اين آب تا روانست

پژمان نشود ز آفتاب هرگز

تا بر سر اين غنچه سايبانست

برزيگری آموختی و کشتی

اين دانه زمانی که مهرگانست

مسپار به تن کارهای جان را

اين بی هنر از دور پهلوانست

ياری نکند با تو خسرو عقل

تا جهل بملک تو حکمرانست

مزروع تو گر تلخ يا که شيرين

هنگام درو حاصلت همانست

هر نکته که دانی بگوی پروين

تا نيروی گفتار در زبانست

سوگ پدر


به سر خاک پدر، دخترکی

صورت و سينه بناخن ميخست

که نه پيوند و نه مادر دارم

کاش روحم به پدر می‌پيوست

گريه‌ام بهر پدر نيست که او

مرد و از رنج تهيدستی رست

زان کنم گريه که اندريم بخت

دام بر هر طرف انداخت گسست

شصت سال آفت اين دريا ديد

هيچ ماهيش نيفتاد به شست

پدرم مرد ز بي داروئی

وندرين کوی، سه داروگر هست

دل مسکينم از اين غم بگداخت

که طبيبش به بالين ننشست

سوی همسايه پی نان رفتم

تا مرا ديد؛ در خانه ببست

همه ديدند که افتاده ز پای

ليک روزی نگرفتندش دست

آب دادم به پدر چون نان خواست

ديشب از ديده‌ی من آتش جست

هم قبا داشت ثريا؛ هم کفش

دل من بود که ايام شکست

اينهمه بخل چرا کرد مگر

من چه ميخواستم از گيتی پست

سيم و زر بود خدائی گر بود

آه از اين آدمی ديوپرست

اشک يتيم

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

فرياد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسيد زان ميانه يکی کودک يتيم

کاين تابناک چيست که بر تاج پادشاست

آن يک جواب داد چه دانيم ما که چيست

پيداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

نزديک رفت پيرزنی کوژپشت و گفت

اين اشک ديده من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فريفته است

اين گرگ سالهاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خرد و ملک رهزن است

آن پادشا که مال رعيت خورد گداست

بر قطره سرشک يتيمان نظاره کن

تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

پروين به کجروان سخن از راستی چه سود

کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست

آرزوی پرواز


کبوتر بچه ای با شوق پرواز

بجرئت کرد روزی بال و پرباز

پريد از شاخکی بر شاخساری

گذشت از بامکی بر جوکناری

نمودش بس که دوران راه نزديک

شدش گيتی به پيش چشم تاريک

ز وحشت سست شد بر جای ناگاه

زرنج خستگی درمانده در راه

گه از انديشه بر هرسو نظر کرد

گه از تشويق سر در زير پر کرد

نه فکرش با قضا دمساز گشتن

نه اش نيروی زان راه بازگشتن

نه گفتی کان حوادث را چه نامست

نه راه لانه دانستی کدامست

نه چون هر شب حديث آب ودانی

نه از خواب خوشی نام ونشانی

فتاد از پای و کرد از عجز فرياد

زشاخی مادرش آواز در داد

کز ينسان است رسم خود پسندی

چنين افتند مستان از بلندی

بدين خردی نيايد از تو کاری

به پشت عقل بايد بردباری

ترا پرواز بس زود است ودشوار

زنو کاران که خواهد کار بسيار

بياموزندت اين جرات مه وسال

همت نيرو فزايد هم پرو بال

هنوزت دل ضعيف وجثه خرد است

هنوز از چرخ بيم دستبرد است

هنوزت نيست پای برزن وبام

هنوزت نوبت خواب است وآرام

هنوزت انده بند وقفس نيست

بُجربازيچه،طفلان راهوس نيست

نگردد پخته کس با فکر خامی

نپويد راه هستی را به گامی

تراتوش هنر می بايد اندوخت

حديث زندگی می بايد آموخت

ببايد هردو پا محکم نهادن

ازآن پس فکر بر پای ايستادن

پريدن بي پر تدبير مستی است

جهان را گه بلندی گاه پستی است

به پستی در دچار گيروداريم

ببالا چنـــگ شاهين را شکاريم

من اينجا چون نگهبانم تو چون گنج

تو را آسودگی بايد مرا رنج

تو هم روزی روی زين خانه بيرون

ببينی سحر بازيهای گردون

از اين آرامگه وقتی کنی ياد

که آبش برده خـــاک و باد بنياد

نه ای تاز اشيان امن دلتنگ

نه از چوبت گزند آيد نه از سنگ

مرا در دامها بسيار بستند

زبالم کودکان پرها شکستند

گه از ديوار سنگ آمد گه از در

گهم سر پنجه خونين شد گهی سر

از اين آرامگه وقتی کنی ياد

گهی از گربه ترسيدم گه از باز

از اين آرامگه وقتی کنی یاد

مرا آموخت علم زندگانی

از اين آرامگه وقتی کنی ياد

زتو سعی وعمل بايد زمن پند

قصيده سنگ مزار پروين

اختر چرخ ادب پروين است

اينکه خاک سيهش بالين است

هر چه خواهی سخنش شيرين است

گر چه جز تلخی ز ايام نديد

سائل فاتحه و ياسين است

صاحب آنهمه گفتار امروز

دل بی دوست دلی غمگين است

دوستان به که ز وی ياد کنند

سنگ بر سينه بسی سنگين است

خاک در ديده بسی جان فرساست

هر که را چشم حقيقت بين است

بيند اين بستر و عبرت گيرد

آخرين منزل هستی اين است

هر که باشی و ز هر جا برسی

چون بدين نقطه رسيد مسکين است

آدمی هر چه توانگر باشد

چاره تسليم و ادب تمکين است

اندر آنجا که قضا حمله کند

دهر را رسم و ره ديرين است

زادن و کشتن و پنهان کردن

خاطري را سبب تسکين است

خرم آنکس که در اين محنت گاه

سر و سنگ

نهان کرد ديوانه در جيب سنگی

يکی را بسر کوفت روزی بمعبر

شد از رنج رنجور و از درد نالان

بپيچيد و گرديد چون مار چنبر

دويدند جمعی پی دادخواهی

دريدند ديوانه را جامه در بر

کشيدند و بردندشان سوی قاضی

که اين يک ستمديده بود آن ستمگر

ز ديوانه و قصه سر شکستن

بسی ياوه گفتند هر يک بمحضر

بگفتا همان سنگ بر سر زنيدش

جز اين نيست بدکار را مزد و کيفر

بخنديد ديوانه زان ديورائی

که نفرين برين قاضی و حکم و دفتر

کسی ميزند لاف بسيار دانی

که دارد سری از سر من تهی تر

گر اينند با عقل و رايان گيتی

ز ديوانگانش چه اميد ديگر

نشستند و تدبير کردند با هم

که کوبند با سنگ ديوانه را سر

کودک

کودکي کوزه ای شکست و گريست

که: "مرا پای خانه رفتن نيست"

چه کنم اوستاد اگر پُرسد؟

کوزه ی اب از اوست از من نيست

زين شکسته شدن دلم بشکست

کار ايام جز شکستن نيست

چه کنم گر طلب کند تاوان؟

خجلت و شرم کم ز مردن نيست

گر نکوهش کند که کوزه چه شد

سخنيم از برای گفتن نيست

کاشکی دود آه مي ديدم

حيف، دل را شکاف و روزن نيست

چيزها ديده و نخواسته ام

دل من هم دل است و آهن نيست

روی مادر نديده ام هرگز

چشم طفل يتيم روشن نيست

کودکان گريه می کنند و مرا

فرصتی بهر گريه کردن نيست

دامن مادران خوش است، چه شد

که سر من به هيچ دامن نيست؟

خواندم از شوق، هر که را مادر

گفت با من که مادر من نيست

از چه يک دوست بهر من نگذاشت؟

گر که با من زمانه دشمن نيست؟

ديشب از من خجسته روی بتافت

کز چه معنيت دينه بر تن نيست؟

طوق خورشيد گر زمرد بود

لعل من هم به هيچ معدن نيست

لعل من چيست؟ عقده های دلم

عقد خونين به هيچ مخزن نيست

اشک من گوهر بنا گوشم

اگرم گوهری به گردن نيست

کودکان را کليج هست مرا

نان خشک از برای خوردن نيست

جامه ام را به نيم جو نخرند

اين چنين جامه، جای ارزن نيست

ترسم آن گه دهند پيرهنم

که نشانی و نامی از من نيست

کودکی گفت: مسکن تو کجاست؟

گفتم آن جا که هيچ مسکن نيست

رقعه دانم زدن به جامه ی خويش

چه کنم؟ نخ کم است و سوزن نيست

خوشه ای چند می توانم چيد

چه توان کرد؟ وقت خرمن نيست

درس هايم نخوانده ماند تمام

چه کنم؟ در چراغ روغن نيست

همه گويند پيش ما منشين

هيچ جا بهر من نشيمن نيست

بر پلاسم نشانده اند از آن

که مرا جامه خز ادکن نيست

نزد استاد فرش رفتم گفت:

"در تو فرسوده فهم اين فن نيست"

همگنانم قفا زنند همی

که تو را جز زبان الکن نيست

من نرفتم به باغ با طفلان

بهر پژمردگان شکفتن نيست

گل اگر بود، مادر من بود

چون که او نيست گل به گلشن نيست

گل من خاره های پای من است

گر گل و ياسمين و سوسن نيست

اوستادم نهاد لوح به سر

که چون هيچ طفل کودن نيست

من که هر خط نوشتم و خواندم

بخت با خواندن و نوشتن نيست

پشت سر اوفتاده ای فلکم

نقص «حطی» و جرم «کلمن» نيست

مزد بهمن همی ز من خواهند

آخر اين آذر است بهمن نيست

چرخ، هر سنگ داشت بر من زد

ديگرش سنگ در فلاخن نيست

چه کنم؟ خانه ی زمانه خراب!

که دلی از جفاش ايمن نيست

دزد و قاضی


برد دزدی را سوی قاضی عسس

خلق بسياری روان از پيش و بس

گفت قاضی كاين خطا كاری چه بود

دزد گفت از مردم آزاری چه سود

گفت، بدكردار را بد كيفر است

گفت، بدكار از منافق بهتر است

گفت، هان بر گوی شغل خويش

گفت، هستم همچو قاضی راهزن

گفت، آن زرها كه بردستی كجاست

گفت، در هميان تلبيس شماست

گفت، آن لعل بدخشانی چه شد

گفت، می دانيم و می دانی چه شد

گفت. پيش كيست آن روشن نگين

گفت، بيرون آر دست از آستين

دزدی پنهان و پيدا، كار تواست

مال دزدی، جمله در انبار تواست

تو قلم بر حكم داور می بری

من ز ديوار و تو از در می بری

حد بگردن داری و حد می زنی

گر يكی بايد زدن، صد می زنی

می زنم گر من ره خلق، ای رفيق

در ره شرعی تو قطاع الطريق

می برم من جامه درويش عور

تو ربا و رشوه می گيری بزور

دست من بستی برای يك گليم

خود گرفتی خانه از دست يتيم

من ربودم موزه و طشت نمد

تو سيه دل مدرك و حكم مند

دزد جاهل، گر يكی ابريق برد

دزد عرف، دفتر تحقيقق برد

ديده های عقل، گر بينا شوند

خود فروشان زود تر رسوا شوند

دزد زر بستند و دزد دين رهيد

شحنه ما را ديد و قاضی را نديد

من براه خود نديدم چاه را

تو بديدی، كج نكردی راه را

می زدی خود، پشت پا بر راستی

راستی از ديگران می خواستی

ديگر ای گندم نمای جو فروش

با ردای عجب، عيب خود مپوش

من براه خود نديدم چاه را

می برند آن گه ز دزدكاه، دست

می زدی خود، پشت پا بر راستی

نيت پاكان چرا آلوده بود

ديگر ای گندم نمای جو فروش

دزدی حكام، روز روشن است

آتش دل

به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر

که هر که در صف باغ است صاحب هنريست

بنفشه مژدهٔ نوروز ميدهد ما را

شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبريست

بجز رخ تو که زيب و فرش ز خون دل است

بهر رخی که درين منظر است زيب و فريست

جواب داد که من نيز صاحب هنرم

درين صحيفه ز من نيز نقشی و اثريست

ميان آتشم و هيچگه نميسوزم

هماره بر سرم از جور آسمان شرريست

علامت خطر است اين قبای خون آلود

هر آنکه در ره هستی است در ره خطريست

بريخت خون من و نوبت تو نيز رسد

بدست رهزن گيتی هماره نيشتريست

خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا

ولی ميان ز شب تا سحر گهان اگريست

از آن، زمانه بما ايستادگی آموخت

که تا ز پای نيفتيم، تا که پا و سريست

يکی نظر به گل افکند و ديگری بگياه

ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظريست

نه هر نسيم که اينجاست بر تو ميگذرد

صبا صباست، به هر سبزه و گلش گذريست

ميان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند

که گل بطرف چمن هر چه هست عشوه‌گريست

تو غرق سيم و زر و من ز خون دل رنگين

بفقر خلق چه خندی، تو را که سيم و زريست

ز آب چشمه و باران نمی‌شود خاموش

که آتشی که در اينجاست آتش جگريست

هنر نمای نبودم بدين هنرمندی

سخن حديث دگر، کار قصه دگريست

گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت

بدان دليل که مهمان شامی و سحريست

تو روی سخت قضا و قدر نديدستی

هنوز آنچه تو را مينمايد آستريست

از آن، دراز نکردم سخن درين معنی

که کار زندگی لاله کار مختصريست

خوش آنکه نام نکوئی بيادگار گذاشت

که عمر بی ثمر نيک، عمر بی ثمريست

کسيکه در طلب نام نيک رنج کشيد

اگر چه نام و نشانيش نيست، ناموريست

مست و هوشيار


محتسب، مستی به ره ديد و گريبانش گرفت

مست گفت ای دوست، اين پيراهن است، افسار نيست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خيزان ميروی

گفت: جرمِ راه رفتن نيست، ره هموار نيست

گفت: ميبايد تو را تا خانه‌ی قاضی برم

گفت: رو صبح آی، قاضی نيمه‌شب بيدار نيست

گفت: نزديک است والی را سرای، آنجا شويم

گفت: والی از کجا در خانه‌ی خمار نيست

گفت: تا داروغه را گوئيم، در مسجد بخواب

گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نيست

گفت: ديناری بده پنهان و خود را وارهان

گفت: کار شرع، کار درهم و دينار نيست

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بيرون کنم

گفت: پوسيدست، جز نقشی ز پود و تار نيست

گفت: آگه نيستی کز سر در افتادت کلاه

گفت: در سر عقل بايد، بی کلاهی عار نيست

گفت: می بسيار خوردی، زان چنين بيخود شدی

گفت: ای بيهوده‌گو، حرف کم و بسيار نيست

گفت: بايد حد زند هشيارمردم، مست را

گفت: هشياری بيار، اينجا کسی هشيار نيست

مناظره ابر و گل

باريد ابر بر گل پژمرده‌ای و گفت

کاز قطره بهر گوش تو آويزه ساختم

از بهر شستن رخ پاکيزه‌ات ز گرد

بگرفتم آب پاک ز دريا و تاختم

خنديد گل که دير شد اين بخشش و عطا

رخساره‌ای نماند، ز گرما گداختم

ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من

با خاک خوی کردم و با خار ساختم

ننواخت هيچگاه مرا، گرچه بيدريغ

هر زير و بم که گفت قضا، من نواختم

تا خيمه‌ی وجود من افراشت بخت گفت

کاز بهر واژگون شدنش برفراختم

ديگر ز نرد هستيم اميد برد نيست

کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم

منظور و مقصدی نشناسد بجز جفا

من با يکی نظاره، جهان را شناختم

گل بی عيب


بلبل آهسته به گل گفت شبی

که مرا از تو تمنائی هست

من به پيوند تو يک رای شدم

گر ترا نيز چنين رائی هست

گفت فردا به گلستان باز آی

تا ببينی چه تماشائی هست

گر که منظور تو زيبائی ماست

هر طرف چهره‌ی زيبائی هست

پا بهرجا که نهی برگ گلی است

همه جا شاهد رعنائی هست

باغبانان همگی بيدارند

چمن و جوی مصفائی هست

قدح از لاله بگيرد نرگس

همه جا ساغر و صهبائی هست

نه ز مرغان چمن گمشده‌ايست

نه ز زاغ و زغن آوائی هست

نه ز گلچين حوادث خبری است

نه به گلشن اثر پائی هست

هيچکس را سر بدخوئی نيست

همه را ميل مدارائی هست

گفت رازی که نهان است ببين

اگرت ديده‌ی بينائی هست

هم از امروز سخن بايد گفت

که خبر داشت که فردائی هست

پيام روز

فصل نامه پروين اعتصامی

نام اصلی رخشنده اعتصامی
زمينهٔ کاری شعر و ادبيات
زادروز ۲۵ اسفند ۱۲۸۵
تبريز
پدر و مادر يوسف اعتصامی آشتيانی اختر اعتصامی
مرگ ۱۵ فروردين ۱۳۲۰
(۳۴ سالگي به دليل حصبه)
تهران
مليت ايرانی
محل زندگی تبريز و تهران
جايگاه خاکسپاری قم، حرم فاطمه معصومه
صحن امام رضا، آرامگاه خانوادگی
بنيانگذار شعر مناظره ای - قطعه
پيشه تدريس در
کتاب‌ها ديوان اشعار
تخلص پروين
همسر(ها) فضل‌الله اعتصامی
اساتيد يوسف اعتصامی آشتيانی، دهخدا، ملک الشعرای بهار

اخبار

مشخصات مرورگر

آمار بازديد

افراد آنلاین : 1 نفر
بازدید امروز : 14 نفر
بازدید دیروز : 22 نفر
بازدید کل : 179477 نفر