نه آتش‌های ما را ترجمانی                        نه اسرار دل ما را زبانی

برهنه شد ز صد پرده دل و عشق                نشسته دو به دو جانی و جانی



برای مشاهده اشعار روی عکس های پايين کليک نماييد.
Click on photos below to view lyrics

من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو
تو ديدي هيچ عاشق را که سيري بود از اين سودا
حيلت رها کن عاشقا ديوانه شو ديوانه شو
اي قوم به حج رفته کجاييد کجاييد
به جان تو که سوگند عظيمست
حکايت
جواب اشکال
بشنو اين ني چون شکايت مي‌کند
با اين همه مهر و مهرباني
هله پاسبان منزل تو چگونه پاسباني
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
جان منست او هي مزنيدش
کجاست مطرب جان تا ز نعره‌هاي صلا
اي طايران قدس را عشقت فزوده بال‌ها
صورتگر نقاشم هر لحظه بتي سازم
اي که به هنگام درد راحت جاني مرا

مولانا

ای قوم به حج رفته کجاييد کجاييد

معشوق همين جاست بياييد بياييد

معشوق تو همسايه و ديوار به ديوار

در باديه سرگشته شما در چه هواييد

گر صورت بي‌صورت معشوق ببينيد

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شماييد

ده بار از آن راه بدان خانه برفتيد

يک بار از اين خانه بر اين بام برآييد

آن خانه لطيفست نشان‌هاش بگفتيد

از خواجه آن خانه نشانی بنماييد

يک دسته گل کو اگر آن باغ بديديت

يک گوهر جان کو اگر از بحر خداييد

با اين همه آن رنج شما گنج شما باد

افسوس که بر گنج شما پرده شماييد

من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو

من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو

پيش من جز سخی شمع و شکر هيچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از اين بی‌خبری رنج مبر هيچ مگو

دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو

گفتم اي عشق من از چيز دگر می‌ترسم

گفت آن چيز دگر نيست دگر هيچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هيچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پيدا شد

در ره دل چه لطيف است سفر هيچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست اين دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست اين بگذر هيچ مگو

گفتم اين روی فرشته‌ست عجب يا بشر است

گفت اين غير فرشته‌ست و بشر هيچ مگو

گفتم اين چيست بگو زير و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنين زير و زبر هيچ مگو

ای نشسته تو در اين خانه پرنقش و خيال

خيز از اين خانه برو رخت ببر هيچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که اين وصف خداست

گفت اين هست ولی جان پدر هيچ مگو

تو ديدی هيچ عاشق را که سيری بود از اين سودا

تو ديدی هيچ عاشق را که سيری بود از اين سودا

تو ديدی هيچ ماهی را که او شد سير از اين دريا

تو ديدی هيچ نقشی را که از نقاش بگريزد

تو ديدی هيچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا

بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی

ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما

تويی دريا منم ماهی چنان دارم که می‌خواهی

بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده‌ام تنها

ايا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر

دمی که تو نه‌ای حاضر گرفت آتش چنين بالا

اگر آتش تو را بيند چنان در گوشه بنشيند

کز آتش هر که گل چيند دهد آتش گل رعنا

عذابست اين جهان بی‌تو مبادا يک زمان بی‌تو

به جان تو که جان بی‌تو شکنجه‌ست و بلا بر ما

خيالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی

چنانک آيد سليمانی درون مسجد اقصی

هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد

بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا

تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندين مه

پر از حورست اين خرگه نهان از ديده اعمی

زهی دلشاد مرغی کو مقامی يافت اندر عشق

به کوه قاف کی يابد مقام و جای جز عنقا

زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبريزی

که او شمسيست نی شرقی و نی غربی و نی در جا

حيلت رها کن عاشقا ديوانه شو ديوانه شو

حيلت رها کن عاشقا ديوانه شو ديوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خويش را بيگانه کن هم خانه را ويرانه کن

وآنگه بيا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سينه را چون سينه‌ها هفت آب شو از کينه‌ها

وآنگه شراب عشق را پيمانه شو پيمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لايق جانان شوی

گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده

آن گوش و عارض بايدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شيرين ما

فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو ليله القبری برو تا ليله القدری شوی

چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

انديشه‌ات جايی رود وآنگه تو را آن جا کشد

ز انديشه بگذر چون قضا پيشانه شو پيشانه شو

قفلي بود ميل و هوا بنهاده بر دل‌های ما

مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را

کمتر ز چوبی نيستی حنانه شو حنانه شو

گويد سليمان مر تو را بشنو لسان الطير را

دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنمايد صنم پر شو از او چون آينه

ور زلف بگشايد صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بيذق کم تکی

تا کی چو فرزين کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها

هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

يک مدتی ارکان بدی يک مدتی حيوان بدی

يک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر

نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو

ای قوم به حج رفته کجاييد کجاييد

ای قوم به حج رفته کجاييد کجاييد

معشوق همين جاست بياييد بياييد

معشوق تو همسايه و ديوار به ديوار

در باديه سرگشته شما در چه هواييد

گر صورت بی‌صورت معشوق ببينيد

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شماييد

ده بار از آن راه بدان خانه برفتيد

يک بار از اين خانه بر اين بام برآييد

آن خانه لطيفست نشان‌هاش بگفتيد

از خواجه آن خانه نشانی بنماييد

يک دسته گل کو اگر آن باغ بديديت

يک گوهر جان کو اگر از بحر خداييد

با اين همه آن رنج شما گنج شما باد

افسوس که بر گنج شما پرده شماييد

به جان تو که سوگند عظيمست

به جان تو که سوگند عظيمست

که جانم بی‌تو دربند عظيمست

اگر چه خضر سيرآب حياتست

به لعلت آرزومند عظيمست

سخن‌ها دارم از تو با تو بسيار

ولی خاموشيم پند عظيمست

هر آن کز بيم تو خاموش باشد

اگر چه خر خردمند عظيمست

هر آن کس کو هنر را ترک گويد

ز بهر تو هنرمند عظيمست

فکندم خويش را چون سايه پيشت

فکندن پيشت افکند عظيمست

که بغداد تو را داد بزرگست

سمرقند تو را قند عظيمست

حريصم کرد طمع داد قندت

اگر چه بنده خرسند عظيمست

بريدستی مرا از خويش و پيوند

که دل را با تو پيوند عظيمست

خمش کن همچو عشق ای زاده عشق

اگر چه گفت فرزند عظيمست

رکاب شمس تبريزی گرفتم

که زين شمس زرکند عظيمست

حکايت

همچنان کاينجا مغول حيله‌دان

گفت می‌جويم کسی از مصريان

مصريان را جمع آريد اين طرف

تا در آيد آنک می‌بايد بکف

هر که می‌آمد بگفتا نيست اين

هين در آ خواجه در آن گوشه نشين

تا بدين شيوه همه جمع آمدند

گردن ايشان بدين حيلت زدند

شومی آنک سوی بانگ نماز

داعی الله را نبردندی نياز

دعوت مکارشان اندر کشيد

الحذر از مکر شيطان ای رشيد

بانگ درويشان و محتاجان بنوش

تا نگيرد بانگ محتاليت گوش

گر گدايان طامع‌اند و زشت‌خو

در شکم‌خواران تو صاحب‌دل بجو

در تگ دريا گهر با سنگهاست

فخرها اندر ميان ننگهاست

پس بجوشيدند اسرائيليان

از پگه تا جانب ميدان دوان

چون بحيلتشان به ميدان برد او

روی خود ننمودشان بس تازه‌رو

کرد دلداری و بخششها بداد

هم عطا هم وعده‌ها کرد آن قباد

بعد از آن گفت از برای جانتان

جمله در ميدان بخسپيد امشبان

پاسخش دادند که خدمت کنيم

گر تو خواهی يک مه اينجا ساکنيم

جواب اشکال

اين بداند کانک اهل خاطرست

غايب آفاق او را حاضرست

پيش مريم حاضر آيد در نظر

مادر يحيی که دورست از بصر

ديده‌ها بسته ببيند دوست را

چون مشبک کرده باشد پوست را

ور نديدش نه از برون نه از اندرون

از حکايت گير معنی ای زبون

نی چنان کافسانه‌ها بشنيده بود

همچو شين بر نقش آن چفسيده بود

تا همی‌گفت آن کليله بی‌زبان

چون سخن نوشد ز دمنه بی بيان

ور بدانستند لحن همدگر

فهم آن چون مرد بی نطقی بشر

در ميان شير و گاو آن دمنه چون

شد رسول و خواند بر هر دو فسون

چون وزير شير شد گاو نبيل

چون ز عکس ماه ترسان گشت پيل

اين کليله و دمنه جمله افتراست

ورنه کی با زاغ لک‌لک را مريست

ای برادر قصه چون پيمانه‌ايست

معنی اندر وی مثال دانه‌ايست

دانهٔ معنی بگيرد مرد عقل

ننگرد پيمانه را گر گشت نقل

ماجرای بلبل و گل گوش دار

گر چه گفتی نيست آنجا آشکار

بشنو اين نی چون شکايت می‌کند

بشنو اين نی چون شکايت می‌کند

از جداييها حکايت می‌کند

کز نيستان تا مرا ببريده‌اند

در نفيرم مرد و زن ناليده‌اند

سينه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگويم شرح درد اشتياق

هر کسی کو دور ماند از اصل خويش

باز جويد روزگار وصل خويش

من به هر جمعيتی نالان شدم

جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هرکسی از ظن خود شد يار من

از درون من نجست اسرار من

سر من از نالهٔ من دور نيست

ليک چشم و گوش را آن نور نيست

تن ز جان و جان ز تن مستور نيست

ليک کس را ديد جان دستور نيست

آتشست اين بانگ نای و نيست باد

هر که اين آتش ندارد نيست باد

آتش عشقست کاندر نی فتاد

جوشش عشقست کاندر می فتاد

نی حريف هرکه از ياری بريد

پرده‌هااش پرده‌های ما دريد

همچو نی زهری و ترياقی کی ديد

همچو نی دمساز و مشتاقی کی ديد

نی حديث راه پر خون می‌کند

قصه‌های عشق مجنون می‌کند

محرم اين هوش جز بيهوش نيست

مر زبان را مشتری جز گوش نيست

در غم ما روزها بيگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نيست

تو بمان ای آنک چون تو پاک نيست

هر که جز ماهی ز آبش سير شد

هرکه بی روزيست روزش دير شد

در نيابد حال پخته هيچ خام

پس سخن کوتاه بايد والسلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سيم و بند زر

گر بريزی بحر را در کوزه‌ای

چند گنجد قسمت يک روزه‌ای

کوزهٔ چشم حريصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عيب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبيب جمله علتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالينوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا

طور مست و خر موسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنيها گفتمی

هر که او از هم‌زبانی شد جدا

بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

چونک گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای

زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای

چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

من چگونه هوش دارم پيش و پس

چون نباشد نور يارم پيش و پس

عشق خواهد کين سخن بيرون بود

آينه غماز نبود چون بود

آينت دانی چرا غماز نيست

زانک زنگار از رخش ممتاز نيست

با اين همه مهر و مهربانی

با اين همه مهر و مهربانی

دل می‌دهدت که خشم رانی

وين جمله شيشه خانه‌ها را

درهم شکنی به لن ترانی

در زلزله است دار دنيا

کز خانه تو رخت می‌کشانی

نالان تو صد هزار رنجور

بی تو نزيند هين تو دانی

دنيا چو شب و تو آفتابی

خلقان همه صورت و تو جانی

هر چند که غافلند از جان

در مکسبه و غم امانی

اما چون جان ز جا بجنبد

آغاز کنند نوحه خوانی

خورشيد چو در کسوف آيد

نی عيش بود نه شادمانی

تا هست از او به ياد نارند

ای وای چو او شود نهانی

ای رونق رزم و جان بازار

شيرينی خانه و دکانی

خاموش که گفت و گو حجابند

از بحر معلق معانی

هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی

هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی

که ببرد رخت ما را همه دزد شب نهانی

بزن آب سرد بر رو بجه و بکن علالا

که ز خوابناکی تو همه سود شد زيانی

که چراغ دزد باشد شب و خواب پاسبانان

به دمی چراغشان را ز چه رو نمی‌نشانی

بگذار کاهلی را چو ستاره شب روی کن

ز زمينيان چه ترسی که سوار آسمانی

دو سه عوعو سگانه نزند ره سواران

چه برد ز شير شرزه سگ و گاو کاهدانی

سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پيش شيری

که به بيشه حقايق بدرد صف عيانی

نه دو قطره آب بودی که سفينه‌ای و نوحی

به ميان موج طوفان چپ و راست می‌دوانی

چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت

به فلک رسد کلاهت که سر همه سرانی

چه نکو طريق باشد که خدا رفيق باشد

سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی

تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی

که بس است مهر و مه را رخ خويش ارمغانی

تو اگر روی وگر نی بدود سعادت تو

همه کار برگزارد به سکون و مهربانی

چو غلام توست دولت کندت هزار خدمت

که ندارد از تو چاره و گرش ز در برانی

تو بخسپ خوش که بختت ز برای تو نخسپد

تو بگير سنگ در کف که شود عقيق کانی

به فلک برآ چو عيسی ارنی بگو چو موسی

که خدا تو را نگويد که خموش لن ترانی

خمش ای دل و چه چاره سر خم اگر بگيری

دل خنب برشکافد چو بجوشد اين معانی

دو هزار بار هر دم تو بخوانی اين غزل را

اگر آن سوی حقايق سيران او بدانی

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد

گمان مبر که مرا درد اين جهان باشد

برای من مگری و مگو دريغ دريغ

به دوغ ديو درافتی دريغ آن باشد

جنازه‌ام چو ببينی مگو فراق فراق

مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

مرا به گور سپاری مگو وداع وداع

که گور پرده جمعيت جنان باشد

فروشدن چو بديدی برآمدن بنگر

غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد

تو را غروب نمايد ولی شروق بود

لحد چو حبس نمايد خلاص جان باشد

کدام دانه فرورفت در زمين که نرست

چرا به دانه انسانت اين گمان باشد

کدام دلو فرورفت و پر برون نامد

ز چاه يوسف جان را چرا فغان باشد

دهان چو بستی از اين سوی آن طرف بگشا

که های هوی تو در جو لامکان باشد

جان منست او هی مزنيدش

جان منست او هی مزنيدش

آن منست او هی مبريدش

آب منست او نان منست او

مثل ندارد باغ اميدش

باغ و جنانش آب روانش

سرخی سيبش سبزی بيدش

متصلست او معتدلست او

شمع دلست او پيش کشيدش

هر که ز غوغا وز سر سودا

سر کشد اين جا سر ببريدش

هر که ز صهبا آرد صفرا

کاسه سکبا پيش نهيدش

عام بيايد خاص کنيدش

خام بيايد هم بپزيدش

نک شه هادی زان سوی وادی

جانب شادی داد نويدش

داد زکاتی آب حياتی

شاخ نباتی تا به مزيدش

باده چو خورد او خامش کرد او

زحمت برد او تا طلبيدش

کجاست مطرب جان تا ز نعره‌های صلا

کجاست مطرب جان تا ز نعره‌های صلا

درافکند دم او در هزار سر سودا

بگفته‌ام که نگويم وليک خواهم گفت

من از کجا و وفاهای عهدها ز کجا

اگر زمين به سراسر برويد از توبه

به يک دم آن همه را عشق بدرود چو گيا

از آنک توبه چو بندست بند نپذيرد

علو موج چو کهسار و غره دريا

ميان ابروت ای عشق اين زمان گرهيست

که نيست لايق آن روی خوب از آن بازآ

مرا به جمله جهان کار کس نيايد خوش

که کارهای تو ديدم مناسب و همتا

چو آفتاب جمالت برآمد از مشرق

ز ذره ذره شنيدم که نعم مولانا

حلاوتيست در آن آب بحر زخارت

که شد از او جگر آب را هم استسقا

خدای پهلوی هر درد دارويی بنهاد

چو درد عشق قديمست ماند بی ز دوا

وگر دوا بود اين را تو خود روا داری

به کاه گل که بيندوده است بام سما

کسی که نوبت الفقر فخر زد جانش

چه التفات نمايد به تاج و تخت و لوا

چو باغ و راغ حقايق جهان گرفت همه

ميان زهرگياهی چرا چرند چرا

دهان پرست سخن ليک گفت امکان نيست

به جان جمله مردان بگو تو باقی را

ای طايران قدس را عشقت فزوده بال‌ها

ای طايران قدس را عشقت فزوده بال‌ها

در حلقه سودای تو روحانيان را حال‌ها

در لا احب افلين پاکی ز صورت‌ها يقين

در ديده‌های غيب بين هر دم ز تو تمثال‌ها

افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دريای خون

ماهت نخوانم ای فزون از ماه‌ها و سال‌ها

کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته

يک قطره خونی يافته از فضلت اين افضال‌ها

ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد

دانی سران را هم بود اندر تبع دنبال‌ها

سازی ز خاکی سيدی بر وی فرشته حاسدی

با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مال‌ها

آن کو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال او

آن کو چنين شد حال او بر روی دارد خال‌ها

گيرم که خارم خار بد خار از پی گل می‌زهد

صراف زر هم می‌نهد جو بر سر مثقال‌ها

فکری بدست افعال‌ها خاکی بدست اين مال‌ها

قالی بدست اين حال‌ها حالی بدست اين قال‌ها

آغاز عالم غلغله پايان عالم زلزله

عشقی و شکری با گله آرام با زلزال‌ها

توقيع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حق

فال وصال آرد سبق کان عشق زد اين فال‌ها

از رحمه للعالمين اقبال درويشان ببين

چون مه منور خرقه‌ها چون گل معطر شال‌ها

عشق امر کل ما رقعه‌ای او قلزم و ما جرعه‌ای

او صد دليل آورده و ما کرده استدلال‌ها

از عشق گردون متلف بی‌عشق اختر منخسف

از عشق گشته دال الف بی‌عشق الف چون دال‌ها

آب حيات آمد سخن کايد ز علم من لدن

جان را از او خالی مکن تا بردهد اعمال‌ها

بر اهل معنی شد سخن اجمال‌ها تفصيل‌ها

بر اهل صورت شد سخن تفصيل‌ها اجمال‌ها

گر شعرها گفتند پر پر به بود دريا ز در

کز ذوق شعر آخر شتر خوش می‌کشد ترحال‌ها

صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم

صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم

وانگه همه بت‌ها را در پيش تو بگدازم

صد نقش برانگيزم با روح درآميزم

چون نقش تو را بينم در آتشش اندازم

تو ساقی خماری يا دشمن هشياری

يا آنک کنی ويران هر خانه که می سازم

جان ريخته شد بر تو آميخته شد با تو

چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم

هر خون که ز من رويد با خاک تو می گويد

با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم

در خانه آب و گل بی‌توست خراب اين دل

يا خانه درآ جانا يا خانه بپردازم

ای که به هنگام درد راحت جانی مرا

ای که به هنگام درد راحت جانی مرا

وی که به تلخی فقر گنج روانی مرا

آن چه نبردست وهم عقل نديدست و فهم

از تو به جانم رسيد قبله ازانی مرا

از کرمت من به ناز می‌نگرم در بقا

کی بفريبد شها دولت فانی مرا

نغمت آن کس که او مژده تو آورد

گر چه به خوابی بود به ز اغانی مرا

در رکعات نماز هست خيال تو شه

واجب و لازم چنانک سبع مثانی مرا

در گنه کافران رحم و شفاعت تو راست

مهتری و سروری سنگ دلانی مرا

گر کرم لايزال عرضه کند ملک‌ها

پيش نهد جمله‌ای کنز نهانی مرا

سجده کنم من ز جان روی نهم من به خاک

گويم از اين‌ها همه عشق فلانی مرا

عمر ابد پيش من هست زمان وصال

زانک نگنجد در او هيچ زمانی مرا

عمر اوانی‌ست و وصل شربت صافی در آن

بی تو چه کار آيدم رنج اوانی مرا

بيست هزار آرزو بود مرا پيش از اين

در هوسش خود نماند هيچ امانی مرا

از مدد لطف او ايمن گشتم از آنک

گويد سلطان غيب لست ترانی مرا

گوهر معنی اوست پر شده جان و دلم

اوست اگر گفت نيست ثالث و ثانی مرا

رفت وصالش به روح جسم نکرد التفات

گر چه مجرد ز تن گشت عيانی مرا

پير شدم از غمش ليک چو تبريز را

نام بری بازگشت جمله جوانی مرا

پيام روز

فصل نامه مولانا

زادروز ۶ ربيع‌الاول۶۰۴ قمری
بلخ يا وخش
درگذشت ۵ جمادی‌الثانی ۶۷۲ قمری
قونيه
آرامگاه

قونيه، ترکيه

محل زندگی افغانستان و تاجيکستان و ترکيه کنونی
سبک مثنوی- رباعی- غزل- نثر
لقب مولانا
مولوی
خَمُش
آثار مثنوی معنوی
ديوان شمس
فيه ما فيه
مکتوبات
مجالس سبعه
والدين پدر: بهاءالدين ولد

اخبار

مشخصات مرورگر

آمار بازديد

افراد آنلاین : 1 نفر
بازدید امروز : 9 نفر
بازدید دیروز : 22 نفر
بازدید کل : 179472 نفر