پروين، نشان دوست درستی و راستی است        هرگز نيازموده، کسی را مدار دوست



برای مشاهده اشعار روی عکس های پايين کليک نماييد.
Click on photos below to view lyrics




كاش يارب كه نيفتد به كسی كار كسی

در دياری که در او نيست کسی يار کسی


نپـــســـــنديــــد دلِ زار مـن آزارِ كســــی

هر کس آزار من زار پسنديد ولی


هركه چون ماه برافروخت شبِ تارِكسـی

آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد


هر كه باقيمت جان بود خريدار كســـی

سودش اين بس که بهيچش بفروشند چو من


تا نکوشيد پی‌گرمی بازار کسی

سود بازار محبت همه آه سرد است


کس مبادا چو من زار گرفتار کسی

غير آزار نديدم چو گرفتارم ديد


بارالها که عزيزی نشود خوار کسی

تا شدم خوار تو رشگم به عزيزان آيد


به هوس هر دو سه روزيست هوادار کسی

آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او


شکر ايزد که نبوديم به پا خار کسی

گر کسی را نفکنديم به سر سايه چو گل


به که بر سر فتدم سايه‌ی ديوار کسی

شهريارا سر من زير پی کاخ ستم

نی محزون


امشب ای ماه به درد دل من تسکينی

آخر ای ماه تو همدرد من مسکينی

کاهش جان تو من دارم و من می دانم

که تو از دوری خورشيد چها می بينی

تو هم ای باديه پيمای محبت چون من

سر راحت ننهادی به سر بالينی

هر شب از حسرت ماهی من و يک دامن اشک

تو هم ای دامن مهتاب پر از پروينی

همه در چشمه مهتاب غم از دل شويند

امشب ای مه تو هم از طالع من غمگينی

من مگر طالع خود در تو توانم ديدن

که توام آينه بخت غبار آگينی

باغبان خار ندامت به جگر می شکند

برو ای گل که سزاوار همان گلچينی

نی محزون مگر از تربت فرهاد دميد

که کند شکوه ز هجران لب شيرينی

تو چنين خانه کن و دلشکن ای باد خزان

گر خود انصاف کنی مستحق نفرينی

کی بر اين کلبه طوفان زده سر خواهی زد

ای پرستو که پيام آور فروردينی

شهريارا گر آئين محبت باشد

جاودان زی که به دنيای بهشت آئينی

دريغ چشم و نگاهت


دلـــم شکستی و جــانم هنـــوز چشم به راهت

شبـــــی سيــاهم و در آرزوی طلعت مــــــــاهت

در انتظار تو چشمم سپيد گشت و غمی نيست

اگـــر قبـــول تـــو افتـــد فـــدای چشم سيــاهت

زگـــرد راه بـــرون آ کـــه پيــــــــــر دست به ديوار

به اشـــک و آه يتيمـــــان دويـــده بر ســـر راهت

بيـــــا که اين رمـــد چشم عـاشقان تـو ای شـاه

نمـــی رمد مگـــر از تـــوتيای گـــرد سپـــــــاهت

بيا که جـــز تـــو ســزوار ايـــن کلاه و کمر نيست

تـــويی که ســـود کمـــربند کهکشان به کـلاهت

جمــــال چـــون تو به چشم و نگــاه پاک توان ديد

به روی چــون منــی الحــق دريغ چشم و نگاهت

بــــرو به کنـــج خـــــراباتت ای نـــــديم گــــدايان

تــو بختت آن نه که راهی بود به خلـــوت شاهت

در انتظار تــــو می ميـــــرم و در ايــــن دم آخــــر

دلم خوش است که ديدم به خواب گاه به گاهت

اگر به بـــاغ تو گل بر دميـــد و من به دل خــــاک

اجـــازتی که ســـری بر کنـــم به جـــای گياهت

تنـــــور سينه ما را ای اسمـــان به حـــــذر باش

که روی مــــاه سيــــه می کنــــد به دوده آهت

کنــــون که مـــی دمد از مغـــرب آفتــــاب نيابت

چـــه کوههای ســلاطين که می شود پر کاهت

تــــويی که پشت و پنــــاه جهــــاديان خــــدای

که سر جهــاد تــويی و خداست پشت و پناهت

خــــدا وبال جــــوانی نهـــد به گـــردن پيـــــــری

تو شهــــريار خميـــــــدی به زيـــــر بار گنـــاهت

پيرم و گاهی دلم ياد جوانی ميکند


پيرم و گاهی دلم ياد جوانی می کند

بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند

همتم تا می رود ساز غزل گيرد به دست

طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند

چشمه سار طبع من ديگر نمی جوشد ولی

جويبار اشکم آهنگ روانی می کند

بلبلی در سينه می نالد هنوزم کاين چمن

با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند

ما به داغ عشقبازی ها نشستيم و هنوز

چشم پروين همچنان چشمک پرانی می کند

نای ما خامش ولی اين زهره ی شيطان هنوز

با همان شور و نوا دارد شبانی می کند

گر زمين دود هوا گردد همانا آسمان

با همين نخوت که دارد آسمانی می کند

سال ها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز

در درونم زنده است و زندگانی می کند

با همه نسيان تو گويی کز پی ازار من

خاطرم با خاطرات خود تبانی می کند

بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران می رسد با من خزانی می کند

طفل بودم دزدکی پير و عليلم ساختند

هر چه گردون می کند با ما نهانی می کند

دور اکبر خوانی ما طی شد اکنون يک دهن

از اجل بشنو که با ما شمر خوانی می کند

می رسد قرنی به پايان و سپهر بايگان

دفتر دوران ما هم بايگانی می کند

شهريارا گو دل ما مهربانان مشکنيد

ور نه قاضی در قضا نامهربانی می کند

خاطرات يک عشق


داستان از اين قراره که شهريار اولين قرارشو با معشوقش ميزاره بعد تا خود صبح صبر ميکنه که بياد ولی ...


اولدوز ساياراق گؤزله ميشم هر گئجه ياری

گئج گلمه ده دير يار يئنه اولموش گئجه ياری

گؤزلر آسيلی يوخ نه قارالتی نه ده بير سس

باتميش قولاغيم گؤر نه دؤشورمكده دی داری

بير قوش ‹آييغام› سؤيله يه رك گاهدان اييلده ر

گاهدان دا اونو يئل دئيه لای لای هوش آپاری

ياتميش هامی بير آللاه اوياقدير داها بير من

مندن آشاغی كيمسه يوخ اوندان دا يوخاری

قورخوم بودو يار گلمه يه بيردن ياريلا صبح

باغريم ياريلير صبحوم آچيلما سنی تاری !

دان اولدوزو ايستر چيخا گؤز يالواری چيخما

او چيخماسادا اولدوزومون يوخدو چيخاری

گلمز تانيرام بختيمی ايندی اغارار صبح

قاش بئيله آغارديقجا داها باش دا آغاری

عشقين كی قراريندا وفا اولماياجاقميش

بيلمم كی طبيعت نيه قويموش بو قراری

سانكی خوروزون سون بانی خنجردی سوخولدو

سينه مده اورك وارسا كسيب قيردی داماری

ريشخندله قيرجاندی سحر سؤيله دی دورما

جان قورخوسو وار هركيم اوتوزموش بو قوماری

اولدوم قارا گون آيريلالی او ساری تئلدن

بونجا قارا گونلردی ائدن رنگيمی ساری

گؤز ياشلاری هر يئردن آخارسا منی توشلار

دريايه باخار بللی دير چايلارين آخاری

از بس منی يارپاق كيمی هجرانلا سارالديب

باخسان اوزونه سانكی قيزيل گولدو قيزاری

محراب شفقده اؤزومو سجده ده گؤردوم

قان ايچره غميم يوخ اوزوم اولسون سنه ساری

عشقی وار ايدی شهريارين گوللو چيچكلی

افسوس قارا يئل اسدی خزان اولدو باهاری





ترجمه فارسی ...

با شمردن ستاره ها هر شب انتظار يار کشيده ام

باز شب از نصف گذشت و يار دير کرد

چشمانم خيره به راه مونده ولی نه سوسوی نوری هست و نه صدايی

از سکوت شب گوشهايم انگار کر شده و گرفته

يک پرنده با بيدارم گفتنش بعضی وقتا هو هو ميکنه

اما اونو هم لالايی باد خواب ميکنه

همه خوابن و يه خدا بيداره و يک من

از من اينطرفتر کسی نيست و همينطور اون طرف هم خلوته

ترسم اينه که يار نياد و صبح باز بشه

دلم ميترکه پس صبح تو رو خدا باز نشو

ستاره صبح داره طلوع ميکنه و چشمام با التماس بهش ميگن طلوع نکن

ولی حيف حتی اگه اون طلوع نکنه هم ستاره بختم بی عرضه تره

نمياد من بخت خودمو ميشناسم الان صبح ميشه

با روشن و سفيد شدن هوا موهای منم سفيد ميشه

اگه قرار بود قرار عشق وفا نداشته باشه

در عجبم که چرا طبيعت همچين قراری گذاشت

انگار اخرين صدای خروس عين يه خنجر فرو رفت

و دلمو پاره پاره کرد و رگهامو بريد

صبح با ريشخندی نگام کرد و گفت منتظر نشو

ترس جان هست برای بازنده های اين قمار(عشق)

روزگارم سياه شد پس از جدايی از يار

روزهای مثل شب سياهمه که رنگ رخسارمو زرد کرده

اشکهای چشم از هرجا سرازير بشه منو هدف ميگيره

شهريار دريای غمه و اشک چشمها هم رود غم

غم هجران از بس رنگ منو عين برگ پاييزی زرد کرده

اما اگه به خودش نگاه کنی عين گل محمدی سرخ رنگه

در محراب شفق خودم رو در سجده ديدم

گلگون شده در خون رويم به سوی تو

شهريار عشقی داشت مزين به گل و سنبل

افسووووس که باد سياه وزيد و بهارش خزان شد

مرا نديده برفتی، نديده ام بگرفتی


مرا نديده برفتی،نديده ام بگرفتی

برو برو که گرفتار خود نديده برفتی

بيا که با همه دوری،دل ازتو وانگرفتم

برو که با همه ياری مرا نديده گرفتی

به عرش رفت فغانم چورفتن توشنيدم

تو فارغی که برفتی فغان نشنفتی

به دوستی تو نازم که از ديار محبت

غريب وار سفر کردی و به دوست نگفتی

چرابه ياد تو ای گل چو عندليب ننالم

که در بهار جوانی به کام دل نشکفتی

زخسته جانيت ای چشم خون گريسته پيداست

که از فغان دلم دوش تا به صبح نخفتی

گناه طالع من بود، رو نهفتنت ازمن

ولی تو راز دل ، از رازدار خويش نهفتی

توشهريار به سرزيرخاک کوی ندامت

که او برفت و تو خاک رهش به ديده نرفتی

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟


آمـدی جــانـم به قربــانـــت ولـی حالا چرا ؟

بی وفا،بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چــرا ؟

نوشدارويی و بعد از مرگ ســهراب آمــــدی

ســـنگدل اين زودتـر می خواســتی حالا چـــرا ؟

عمر ما ار مهـلت امروز و فـردای تو نيســــت

مـن که يـــک امـــروز مهـــمان توام فــردا چــرا ؟

نـــازنــينا ما به نــاز تــو جـــــوانی داده ايـــم

ديـــگر اکنـــون با جوانـان ناز کــن با مــا چـــــرا ؟

وه کــــه با اين عمر هــــــای کوتـه بی اعتبار

اين همه غافل شـدن از چون منی شيدا چــرا ؟

آسمان چون جمع مشتاقان،پريشان می کند

درشـگفتم من نمـــی پاشــد ز هم دنيا چــــرا ؟

شـــهريارا بی حبيب خود نمی کردی ســفر

راه عشق است اين يکی بی مونس و تنها چرا ؟

بی مونس و تنها چرا ؟

تنها چرا ؟ حالا چرا

يار آغلادی من آغلاديم

يارين بويون قوجاخلاديم يارآغلادی من آغلاديم

دست بر گردن يار انداختم يار گريست و من گريستم

ييغشدی قونشولار بوتون جار آغلادی من آغلاديم

همسايه ها جمع شدند همه همسايه گريستند و گريستم

باشيندا قارلی داغلارا دانشديم آيرليق سوزون

به قله های پوشيده از برف حديث جدايی گفتم

بير آه چکيب باشينداکی قار آغلادی من آغلاديم

آهی كشيد برفش گريست و من گريستم

طاريمدا نار آغاجلاری منی گوروب دانيشديلار

درختان انار طارم مرا ديدند به حرف آمدند

بويومو زيتون اوشاخدی نار آغلادی من آغلاديم

زيتون نازم را كشيد و انار گريست و من گريستم

ايله که اسدی بير خزان تالاندی گولليرم منيم

چون باد پائيزی وزيدن گرفت و گلهای من به تاراج رفت

خبر چاتينجا بولبوله خار آغلادی من آغلاديم

تا خبر به بلبل برسد خار گريست و من گريستم

اورک سوزون دئديم تارا سيملر اولدی پارا پارا

حرف دل را چو با تار گفتم سيمهايش پاره پاره شد

ياواش ياواش سيزيلدادی تار آغلادی من آغلاديم

با سوزی ارام تار گريست و من گريستم

دئديم کی حق منيم کی دير باشيمی چکديلر دارا

گفتم كه حق بامن است و سرم را به دار كشيدند

طنف سيخاندا بوينومو دار آغلادی من آغلاديم

وقتی طناب دار گردنم را می فشرد دار گريست و من گريستم

جعفری يم بويوم بالا غم اورکده قالا قالا

كوچكتون جعفری با سنيه ای مالامال دردم

يار جانمی الا آلا يار آغلادی من آغلاديم

در حالی جان به يار تقديم می كنم يار گريست و من گريستم

بايد از محشر گذشت


بايد از محشر گذشت

لجن زاری که من ديدم سزای صخره هاست ،

گوهر روشن دل از کان و جهانی ديگر است ،

عذر ميخواهم پری ...

عذر ميخواهم پری ...

من نميگنجم در آن چشمان تنگ ،

با دل من آسمانها نيز تنگی ميکنند ،

روی جنگلها نمی ايم فرود ،

شاخه زلفی گو مباش ،

آب دريا ها کفاف تشنه اين درد نيست ،

بره هايت ميدوند ،

جوی باريک عزيزم راه خود گيرو برو ...

يک شب مهتابی از اين تنگنای بر فراز کوها پر ميزنم،

ميگذارم ميروم ،

ناله خود ميبرم ،

دردسر کم ميکنم...

چشمهائی خيره می پايد مرا،

غرش تمساح می ايد بگوش ،

کبر فرعونی و سحر سامريست ،

دست موسی و محمد با من است ،

ميروی ، وعده آنجا که با هم روز شب را آشتيست ،

صـبـح چنـدان دور نيست...

بازار شوق

ياد آن که جز به روی منش ديده وانبود

وان سست عهد جز سری از ماسوا نبود

امروز در ميانه کدورت نهاده پای

آن روز در ميان من و دوست جانبود

کس دل نمی‌دهد به حبيبی که بی‌وفاست

اول حبيب من به خدا بی‌وفا نبود

دل با اميد وصل به جان خواست درد عشق

آن روز درد عشق چنين بی‌دوا نبود

تا آشنای ما سر بيگانگان نداشت

غم با دل رميده‌ی ما آشنا نبود

از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی

با چون منی بغير محبت روا نبود

گر نای دل نبود و دم آه سرد ما

بازار شوق و گرمی شور و نوا نبود

سوزی نداشت شعر دل‌انگيز شهريار

گر همره ترانه‌ی ساز صبا نبود

علی ای همای رحمت

علی ای همای رحمت تو چه آيتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سايه هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بين

به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکين در خانه علی زن

که نگين پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گويد به پسر که قاتل من

چو اسير تست اکنون به اسير کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز ميان پاکبازان

چو علی که ميتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحيرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسيم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتيا را

به اميد آن که شايد برسد به خاک پايت

چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تويی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم

که لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را

همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهی

به پيام آشنائی بنوازد آشنا را

ز نوای مرغ يا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا

شيعيان ديگر هوای نينوا دارد حسين

شيعيان ديگر هوای نينوا دارد حسين

روی دل با کاروان کربلا دارد حسين

از حريم کعبه ی جدش به اشکی شست دست

مروه پشت سر نهاد، اما صفا دارد حسين

می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظيم

بيش ازين ها حرمت کوی منا دارد حسين

پيش رو راه ديار نيستی، کافيش نيست

اشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسين

بس که محمل ها رود منزل به منزل با شتاب

کس نمی داند عروسی يا عزا دارد حسين

رخت و ديباج حرم چون گل به تاراجش برند

تا به جايی که کفن از بوريا دارد حسين

بردن اهل حرم دستور بود و سرّ غيب

ورنه اين بی حرمتی ها کی روا دارد حسين

سروران، پروانگان شمع رخسارش ولی

چون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسين

سر به قاچ زين نهاده، راه پيمای عراق

می نمايد خود که عهدی با خدا دارد حسين

او وفای عهد را با سر کند سودا ولی

خون به دل از کوفيان بی وفا دارد حسين

دشمنانش بی امان و دوستانش بی وفا

با کدامين سر کند، مشکل دوتا دارد حسين

سيرت آل علی (ع) با سرنوشت کربلاست

هر زمان از ما،يکی صورت نما دارد حسين

آب خود با دشمنان تشنه قسمت می کند

عزت و آزادگی بين تا کجا دارد حسين

دشمنش هم آب می بندد به روی اهل بيت

داوری بين با چه قومی بی حيا دارد حسين

بعد ازينش صحنه ها و پرده ها اشکست و خون

دل تماشا کن چه رنگين سينما دارد حسين

ساز عشق است و به دل هر زخم پيکان زخمه ای

گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسين

دست آخر کز همه بيگانه شد ديدم هنوز

با دم خنجر نگاهی اشنا دارد حسين

شمر گويد گوش کردم تا چه خواهد از خدا

جای نفرين هم به لب ديدم دعا دارد حسين

اشک خونين گو بيا بنشين به چشم شهريار

کاندرين گوشه عزايی بی ريا دارد حسين

ناله دل


نالـــــم از دست تــــــو ای نالــه که تاثيــــر نکردی

گر چــــــــه او کرد دل از سنگ تو تقصيــر نکردی

شرمســــــــار تـــــــوام ای ديده از اين گريه خونين

که شـــــدی کـــــور و تماشای رخش سيـــر نکردی

ای اجـــــل گــر ســـــر آن زلـــف درازم به کف افتد

وعــــــده هم گـــــــر به قيامـت بنهی ديــــر نکـردی

وای از دست تـــو ای شيـــــــوه عاشق کش جانان

که تو فرمان قضــــا بــــــودی و تغييـــــــر نکردی

مشکـ-ل از گيـــر تو جان در برم ای ناصــح عاقــل

کـــه تو در حلقــــه زنجيــــــر جنون گيــــر نکردی

عشـــق همدست به تقديـــــــر شد و کار مرا ساخت

بــــرو ای عقــــل که کــــــاری تو به تدبيـر نکردی

خوشتـــــر از نقش نگاريـــن مـ-ن ای کلـک تصـور

الحــــق انصاف تـــــ-وان داد که تصويـــــر نکردی

چه غروری است در اين سلطنت ای يوسف مصری

که دگــــــــــر پرسش حــال پـــدر پيــــــر نکردی

شهريـــــارا تو بـه شمشير قلــــم در همــــــه آفاق

به خـــــــدا ملک دلــــی نيست که تسخيـــر نکردی

سه تار من

نالد به حال زار من امشب سه تار من

اين مايه تسلی شب های تار من

ای دل ز دوستان وفادار روزگار

جز ساز من نبود کسی سازگار من

در گوشه غمی که فراموش عالمی است

من غمگسار سازم و او غمگسار من

اشک است جويبار من و ناله سه تار

شب تا سحر ترانه اين جويبار من

چون نشترم به ديده خلد نوشخند ماه

يادش به خير، خنجر مژگان يار من

رفت و به اختران سرشکم سپرد جای

ماهی که آسمان بربود از کنار من

آخر قرار زلف تو با ما چنين نبود

ای مايه قرار دل بيقرار من

در حسرت تو ميرم و دانم تو بی وفا

روزی وفا کنی که نيايد به کار من

از چشم خود سياه دلی وام ميکنی

خواهی مگر گرو بری از روزگار من

اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان

بيدار بود ديده شب زنده دار من

من شاهباز عرشم و مسکين تذرو خاک

بختش بلند نيست که باشد شکار من

يک عمر در شرار محبت گداختم

تا صيرفی عشق چه سنجد عيار منت

من شهريار ملک سخن بودم و نبود

جز گوهر سرشک در اين شهريار من

حيدر بابا


حيدربابا ، ايلديريملار شاخاندا

حيدربابا چو ابر شَخَد ،‌ غُرّد آسمان

سئللر ، سولار ، شاققيلدييوب آخاندا

سيلابهاى تُند و خروشان شود روان

قيزلار اوْنا صف باغلييوب باخاندا

صف بسته دختران به تماشايش آن زمان

سلام اولسون شوْکتوْزه ، ائلوْزه !

بر شوکت و تبار تو بادا سلام من

منيم دا بير آديم گلسين ديلوْزه

گاهى رَوَد مگر به زبان تو نام من

حيدربابا ،‌ سنوْن اوْزوْن آغ اوْلسون !

حيدربابا ،‌ هميشه سر تو بلند باد

دؤرت بير يانون بولاغ اوْلسون باغ اوْلسون !

از باغ و چشمه دامن تو فرّه مند باد

بيزدن سوْرا سنوْن باشون ساغ اوْلسون !

از بعدِ ما وجود تو دور از گزند باد

دوْنيا قضوْ-قدر ، اؤلوْم-ايتيمدى

دنيا همه قضا و قدر ، مرگ ومير شد

دوْنيا بوْيى اوْغولسوزدى ، يئتيمدى

اين زال کى ز کُشتنِ فرزند سير شد ؟

حيدربابا ، يوْلوم سنَّن کج اوْلدى

حيدربابا ، ‌ز راه تو کج گشت راه من

عؤمروْم کئچدى ، گلممه ديم ، گئج اوْلدى

عمرم گذشت و ماند به سويت نگاه من

هئچ بيلمه ديم گؤزللروْن نئج اوْلدى

ديگر خبر نشد که چه شد زادگاه من

بيلمزيديم دؤنگه لر وار ،‌ دؤنوْم وار

هيچم نظر بر اين رهِ پر پرپيچ و خم نبود

ايتگين ليک وار ، آيريليق وار ، اوْلوْم وار

هيچم خبر زمرگ و ز هجران و غم نبود

.

.

.

حيدربابا ، شيطان بيزى آزديريب

شيطان زده است است گول و زِ دِه دور گشته ايم

محبتى اوْرکلردن قازديريب

کنده است مهر را ز دل و کور گشته ايم

قره گوْنوْن سرنوشتين يازديريب

زين سرنوشتِ تيره چه بى نور گشته ايم

ساليب خلقى بير-بيرينن جانينا

اين خلق را به جان هم انداخته است ديو

باريشيغى بلشديريب قانينا

خود صلح را نشسته به خون ساخته است ديو

گؤز ياشينا باخان اوْلسا ، قان آخماز‬

هرکس نظر به اشک کند شَر نمى کند

انسان اوْلان خنجر بئلينه تاخماز

انسان هوس به بستن خنجر نمى کند

آمما حئييف کوْر توتدوغون بوراخماز‬

بس کوردل که حرف تو باور نمى کند

بهشتيميز جهنّم اوْلماقدادير !‬

فردا يقين بهشت ، جهنّم شود به ما

ذى حجّه ميز محرّم اوْلماقدادير !‬

ذيحجّه ناگزير ، محرّم شود به ما

.

.

.

.

.

حيدربابا ، سنوْن گؤيلوْن شاد اوْلسون‬

حيدربابا ، دلِ تو چو باغِ تو شاد باد !

دوْنيا وارکن ، آغزون دوْلى داد اوْلسون‬

شَهد و شکر به کام تو ، عمرت زياد باد !

سنن گئچن تانيش اوْلسون ، ياد اوْلسون‬

وين قصّه از حديث من و تو به ياد باد !

دينه منيم شاعر اوْغلوم شهريار‬

گو شاعرِ سخنورِ من ، شهريارِ من

بير عمر دوْر غم اوْستوْنه غم قالار

عمرى است مانده در غم و دور از ديارِ من

سيزده بدر

يار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پيری پسرم

تو جگرگوشه هم از شير بريدی و هنوز

من بيچاره همان عاشق خونين‌جگرم

خون دل می‌خورم و چشم نظر جام

جرمم اين است که صاحب دل و صاحب‌نظرم

من که با عشق نراندم به جوانی هوسی

هوس عشق و جوانی است به پيرانه سرم

پدرت گوهر خود را به زر و سيم فروخت

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

عجبا هيچ نيرزيد که بی‌سيم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سيمم بود

که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سيزده را همه عالم به در امروز از شهر

من خود آن سيزدهم کز همه عالم به درم

تا به ديوار و درش تازه کنم عهد قديم

گاهی از کوچه‌ی معشوقه‌ی خود می‌گذرم

تو از آن دگری رو که مرا ياد تو بس

خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سير

شيرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون ياقوت

شهريارا چه کنم لعلم و والاگهرم

ياران چرا به خانه ما سر نمی زنند


ياران چرا به خانه ما سر نمی زنند

آخر چه شد که حلقه بدين در نميزنند

دايم پرنده اند به هر بام و بر دلی

ديگر به بام خانه ما سر نمی زنند

پنداشتند همچو درختی تکيده ام

سنگی از آن به شاخه بی بر نمی زنندی

چرخد نظام کار به دوران به سيم و زر

دستی به کار مضطر بی زر نمی زنند

يا رب چه شد گروه طبيبان شهر ما

سر بر من فتاده به بستر نمی زنند

ياران چرا که لاله غداران روزگار

تير نگه به قلب مکدر نمی زنند

دستی برم به زلف سمن سا که عاشقان

چنگی چو من به زلف معنبر نمی زنند

بر مدعی بگو که ستيزد ز روبرو

مردان زپشت حربه و خنجر نمی زنند

با من مجنگ جان برادر که عاقلان

اندوده پيش مهر منور نمی زنند

من رندم و قلندر و مفلس در اين ديار

دزدان راه ره به قلندر نمی زنند

جور و ستم گرفته سراسر جهان ما

يا رب چه شد که حد به ستمگر نمی زنند

مردم دريغ مرده پرستند شهريار

کاندر حيات سر به هنرور نمی زنند

پيام روز

فصل نامه شهريار

نام اصلی محمدحسين بهجت تبريزی
زادروز ۱۲۸۵ خورشيدی
تبريز
پدر و مادر حاج ميرآقا خشگنابی
مرگ ۲۷ شهريور ۱۳۶۷
تهران
مليت ايرانی
محل زندگی تبريز و تهران
جايگاه خاکسپاری مقبرةالشعرا شهر تبريز
در زمان حکومت پهلوی - جمهوری اسلامی
لقب بهجت, شهريار
پيشه شاعر و اديب
سبک نوشتاری متمايل به سبک عراقی
کتاب‌ها منظومه حيدربابايه سلام
ديوان سروده‌ها کليات اشعار شهريار
تخلص شهريار
همسر(ها) عزيزه عبدخالقی (-۱۳۳۲)
فرزندان شهرزاد، مريم، هادی
اثرپذيرفته از حافظ
دليل سرشناسی شاعری و فضاسازی بسيار بديع در شعرها

اخبار

مشخصات مرورگر

آمار بازديد

افراد آنلاین : 1 نفر
بازدید امروز : 8 نفر
بازدید دیروز : 22 نفر
بازدید کل : 179471 نفر